بفرما قهوه تلخ!

ساخت وبلاگ
حس بدی بود وقتی بعد از ی عالمه روز تلاش تنهایی و خب نتیجه مقبول؛ حتی 10 دقیقه هم سهم تو نشه که بهت خسته نباشید بگن... دلم گرفت... انتظار داشتم لااقل بعد از اینکه آخرین نفر هم رفت و من موندم و ی عالمه کار تنهایی؛ به اندازه ی خسته نباشید و تشکر خشک و خالی هم که شده صدام کنه و بشونه و برام وقت بزاره... بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 28 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 4:26

آخ آخ که دوباره حوصله ندارم... نه حوصله خودمو نه بچه هارو نه شرکت نه خونه نه بیرون... ازون روزاس که فقط حوصله ندارم...  امروز دوباره حکم آزادی من صادر شد... اما نمیدونم چرا اصلا خوشحال نیستم... تازه ماشین هم دارم... بازم برام مهم نیست... و بدتر اینکه میخوام برم مسافرت اونم نه ایران... اما بازم بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 40 تاريخ : پنجشنبه 26 اسفند 1395 ساعت: 0:50

اصلا نمیدونم توی این اوضاع مسافرت رفتنمون با رئیسه کار درستیه یا نه... اینقدر این روزا اعصابش خورده و کم توجهی میکنه که میترسم به خاطر من و حرفا و اتفاقای اخیر تصمیم به مسافرت گرفته باشه... تا ی جاییش رو بهش حق میدادم و گفتم واقعا 10 روز خیلی سرش شلوغ بوده و بعدم که قضیه منتفی شدن فنلاند پیش آمد گفت بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 39 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 18:03

دلم خواست برم... همین الان...  دیگه خسته شدم... نه اینکه این روزا بد باشه؛ نه خیلی خوبه... این روزا هوا عالیه... عالی... ازون هواها که دلت میخواد ساعت ها وایسی و نفس بکشی... پول بچه ها هم جور شده... مجید هم در حد دهن بستن و نفس کشیدن یچیزی براش جور شده... از طرف طبیعت هم فعلا در موضع قدرت هستیم بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 18:03

تمام یکی دو ماه گذشته رو با خستگی خیلی زیادی به امید ورق زدن تقویم و پیدا کردن دو سه روز تعطیلی گذروندم و حالا دقیقا وسط این دو سه روز تعطیلی تنها گوشه خونه به اتفاق های گذشته فکر میکنم... علارغم تمام تلاشم وبه عهده گرفتن مسئولیت رفع و رجوع کردن بی پولی ها و جلو و عقب افتادن چک ها و تماس جواب دادن ه بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 9:13

امروز به این نتیجه رسیدم چقدر مهمه آدم یکی رو داشته باشه که وقتی حالش خوبه یا حالش بده باهاش صحبت کنه... خیلی مهمه که وقتی پات له شده و کبود شدی بتونی برای یکی ناز کنی؛ نه اینکه غریبه ها حالتو بپرسن... خوبه که کی باشه که نگران خط لبت باشه نه اینکه یکی که ی بار دیدتت بخواد حالتو بپرسه... و چقدر خوبه بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 42 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 9:13

وقتی دیشب عزرائیل از توی بدنم رد شد؛ و تپش قلبم دردی رو به جسمم انداخت که میگفت بیچاره بهتره برای خودت ی فکری بکنی و موجب شد از ساعت 4تا 7صبح توی رختخواب دراز بکشم و به سقف خیره بشم و الان دارم از درد چشم و سر میترکم؛ به خودم گفتم کجای کارم؟ اگر مرده بودم کی میامد جمم کنه؟ کدوم یکی از همکارام بالای بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 9:13

رفتم دکتر... خب حالم بد بود... اونقدری که آبجیه آمد و بردم... حالم از توی چشای گود رفتم داد میزد چه خبره... قرص زد افسردگی بهم داد!! بماند قرصه که تکرار ی دوره افسدگیه... رفتم خونه و عوارضش رو نگاه کردم نوشته بود: خواب آلودگی... سردرد و سرگیجه... حالت تهوع... در هفته اول ایجاد استرس شدید و تشنج میکن بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 30 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 9:13

اولا که امروز روز جهانیه زنه... 8مارس... دوما مبارکم باشه که هنوز هستم... حتی یک زن... اما در ادامه...  نمیدونم باید چیکار کنم! الان دقیقا ی عالمه کار انجام نشده دارم که اصلا نمیدونم باید چیکار کنم!! همش تقصیر رئیسه... هروقت مرخصی میگیره که کارای شرکت رو بکنه حتی ی ساعت درست هم وقت نمیکنه شرکت بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 9:13

... دارم فکر میکنم... ... نوشتن را فراموش کرده ام... دلم میخواست بنویسم اینجا هوا عالیست؛ اما ننوشتم...  بعدش آمدم با چه هیجانی... با چه تجربه ای... شده بودم یک بمب انرژی و دلم میخواست حرف بزنم... نه برای هر کسی... فقط یک نفر...  اما نه تنها پای حرفهایم ننشست؛ تمام شور و هیجانم را تبدیل به عصبانیتی کرد که سه روز است نمیتوانم آرامش کنم... کار سختی نبود گوش دادن... و کار سختی هم نبود منطق خواستن... ناراحتی؟ حرف بزن؛ نه اینکه وراجی کنی! بگو حالم خوب نیست... بگو الان وقتش را ندارم اما میدانم تو دوست داری کنارت باشم... میدانی؛ گاهی وقت ها یک جمله ساده نه تنها مشکلات بزرگی را برطرف میکند؛ به همدلی هایی تبدیل میشود که خاطره منطقش تا همیشه توی دلت خواهد ماند... میفهمی؟ منظورم همین سادگی در قالب کلام است... من دوست دارم درکم کنی؛ پس میفهمم که تو هم دوست داری درکت کنم...  اگر گفتی و من راه چاره ای پیدا نکردم؛ بدم... اما اگر نگفتی و همه چی آشفته شد تو بینهایت بدی... نه تنها بدی بلکه موجب شدی من هم بد باشم... روزها... مدتها...  دلم میگیرد... غصه اش میشود... تنهایی اش میکند... س بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 34 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 15:02

صدای همهمه می آمد، تاریکی مطلق بود، فقط گاهی با نور متحرک و سریع فلش دوربینی صحنه ای از حضور بقیه دیده میشد، انگار همه چیز برای بقیه عادی بود، هوا لحظه به لحظه خفه تر میشد، انگار سقف غار داشت به سینه ام نزدیک میشد، دیوارها هم، تنگ تر و تنگ تر... عرق گرم روی صورتم به پایین میچکید، نم نمکیه بدنم لباسم را محکمتر به بدنم می‌چسباند، راه نفسم بند آمده بود، تپش قلبم به بیشترین حدش رسیده بود، قفسه سینه ام درد گرفته بود و ثانیه به ثانیه درد بالاتر می آمد، راه برگشتی نبود... نفس عمیق بکشید... صدای راهنمای محلی و باتجربه های گروه بود... نفس عمیق... اما انگار چیزی عوض نمیشد، نمناکی هوا بیشتر ریه ام را میسوزاند... تصور برگشت از زیر قندیل های نمکی دیوانه ام میکرد، از رفتن امتناع میکردم، تاریکی بعد از نور پررنگ تر میشد، لعنتیه تمام نشدنی... همهمه به فریاد تبدیل شده بود، تشویق به رفتن را نمیشنیدم، فقط امتناع، پشت هم تکرار میکردم من نمی آیم، میمیرم...  گروه منتظر بود وضع هیچکس از من بهتر یا بدتر نبود، همه میخواستند فقط از این وضعیت خلاص شوند... بی توجه به حال بقیه میخکوب شده بودم، نمیام، نمیا بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 36 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 15:02

رئیس نامردترین بی معرفت ترین بی احساس ترین بی ذوق ترین بی نمیدونم دیگه چی! بی همه و ایناترین آدم دنیاس اعصابم از دستش خورده... بی انصاف... انگار همه آدمای دنیا آدمن اما من نه... بمن چه که باید دوجا کار کنی؛ منکه نباید تاوان بدم... نمیتونی جمش کن؛ اما از من نخواه 10نفر باشم و هرکس نیست من باشم!! بعد از همه این حرفا و ی روز وحشتناک شازده به خودش اجازه میده سر من داد بزنه... هر کار میکنم به چشمش نمیاد... نمیگم شاهکار کردم اما هیچکار که نکردم دو قرون حساب و کتاب کردم که امروز چکش پاس شد...  اونکه براش فرق نمیکنه چکش پاس بشه یا نشه... اصلا براش مهم نیست که چقدر اعتبار داره؛ اصلا چه مهم که اعتبار داشته باشه یا نه... حالا این همه سال زندگی کرده اعتبار نداشته چطور شده؟!! امروز بعد از صد سال میخواستم برم آرایشگاه؛ بعدشم برم بانک؛ بعد از هزار سال تصمیم گرفتم ی کاری بکنم بالاخره مثل آدم؛ راحت زنگ میزنه میگه عصر بریم مسیر بعد به راحتی گند میزنه توی برنامه های منکه حالش خوب نیست و خسته اس!! انگار من آدم نیستم و خسته نمیشم؛ برنامه ندارم؛ زنده نیستم... بخدا شدم ی بیشعور بدردنخور و بی معرفت فقط ب بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 38 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 13:03

امروز دلم بچه شده! ازون بچه هایی که خرید میخواد! ازون بچه های شلوغ که دلشون ویترین مغازه میخواد... دلم میخواد برم واسه خودم یچیز رنگی رنگی بخرم... اصلا دلم خواست برم واسه خودم کفش بخرم... ی کفش چرم و راحت... ی چرم قهوه ایه خیلی خیلی ساده و راحت... دلم خواست برم پیاده روی... وقتی هنوز هوا روشنه... وقتی هنوز آدما توی خیابونان نه علافا!  دلم برای دیوونه بازیام تنگ شده... میزدم به راه و ساعتها میرفتم و میرفتم و گاهی فقط از روی ساعت میفهمیدم که دیگه نباید حدودا نایی داشته باشم... خیلی وقته خودمو به دیوارای اتاقم محدود کردم... 3متر برو 4 متر بچرخ و باز برگرد سر خونه اولت! تازه اگر وسیله های دورش رو حساب نکنی! با اونا میشه تقریبا یک متر برو دو متر به چپ و باز... هوا داره بهاری میشه... داره بوی بهار میاد... ازون هواها که منو دیوونه میکنه... ازونا که مغزم رو تعطیل میکنه... ازونا که دلم میخواد برم و برم و برم... واقعا امروز دلم میخواد برم بیرون... و واقعا دلم ی کفش میخواد... خیلی وقته برای خودم کش نخریدم... دو سالی هست اسکیچرزارو میپوشم... قبلشم که ی کفش داشتم عظیم برام خریده بود... دیگه یا بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 36 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 13:03

نکته:  قبل از انجام هر کاری به دستورالعملش دقت بفرمائید! ببین هر کاری ی دستورالعمل و راهکار و به اصطلاح آداب و رسومی داره؛ پس بهتره اگر تازه واردی یا اگر هر بهانه دیگه ای داری؛ خوبه خوب به آداب و رسوم کاری که میخوای انجام بدی واقف بشی و بعدش ادعا کنی... اکی؟ از غذا خوردن که ی کار ساده اس گرفته تا سخنرانی؛ همش آداب و روشی داره... نه اونی که ادعا میکنه ی شبه سخنران میشه نه اونی که ننه و باباش نویسنده بودن ی شبه نویسنده! البته استعداد فقط این وسط تسریع کننده پیشرفته... وگرنه استعداد بدون اجرای قوانین جز ابداع ی روش جدید و شاید ی روش نامعقول چیزی به همراه نداره... به نظر من هر کار کوچکی حتی مستی هم آداب داره... و اگر آدابش رو رعایت نکنی هم توهین کردی به پیشکسوتش؛ هم به پارتنرت؛ هم به خودت حتی!! چندتا نکنته رو حتما باید رعایت کرد: یکی اینکه آزادی اولین قلم احساس نیاز به مستیه پس اگر احساس آزادی نمیکنی مست نکن... دوم اینکه وقت داشته باش، اگه نه مستی فقط حسرت میشه... سوم برقص... اگر نرقصیدی تا سرحد مرگ و جنون؛ نصف لذتش رو نبردی... چهارم ببوس... این قسمتش رو فقط باید عملی تجربه کرد تا لذت بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 31 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 13:03

خوشحالم که رئیسه اصلا ولنتاین یادش نبود، حتی تاریخش رو هم نمیدونه، با این همه گشت و گذار توی اینترنت بازم حواسش به این چیزا نمیره، کلا اهل این قرطی بازیا نیست...  برخلاف منکه از دو هفته قبل یادم بود... خب دیگه آدما با هم فرق دارن... از اونجایی که شنبه و یکشنبه رو مطمئناً نمیرفتیم شرکت و البته اینکه حتی نمیدیدمش و خوشبختانه کادوم هم رسیده بود و جز اینکه ساقی داشت میرفت مرخصی و اونم نبود، تصمیم گرفتم پنجشنبه رو حسابی سرحال بمونم و تا میتونم کارمو زود جم کنم هرچند کلی قصه داشتیم... دقیقه های آخر دل تو دلم نبود که رئیسه یهو نخواد بره، اصولا پنجشنبه ها همیشه عصر برنامه داره و زود جم میکنیم میریم، و بدتر اینکه شرکت تقریبا کاروانسراس و اصلا امنیت یک محل کار رو نداره! یاد اون شرکت بخیر از همه نظر عالی بود، اما خب از اونجایی که اصولا من عادت ندارم همیشه همه چی اکی باشه، ی وحیی منزل میشه و گندی نازل... بگذریم ازین تکرار مکررات...  بلک لیبل هم که رسید دیگه برنامه ام شدنی شد... میتونست خیلی رمانتیک تر باشه اما ماشین نداشتم که برم بیرون، برای همین فقط خواستم که اتفاق بیفته... تنها تغییر م بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 30 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 13:03

صبح که می شود دلم هوررری میریزد... وای صبح! وای کار! وای حرف! کاش لااقل نزدیکی هایمان کله پزی بود؛ هر صبح میرفتم مغزی؛ زبانی؛ چیزی میزدم که وقت آمدن جان داشته باشم جواب چرت و پرت های اینها را بدهم... دنت نداریم... افسردگی گرفتند... حق هم دارند؛ هیچی که نمیفروختند دنت را داشتند...  حالا رقبت مسیر رفتن هم نداشتند... مینشینند حرف میزنند؛ از هر دری سخنی... به ازا هر حرفشان من باید سه برابر کیلو کالری انرژی بگذارم تا جواب بدهم... از بس دروغ و دلنگ بافته ام خودم هم باور کرده ام که مقصر بی دنتی خودمانیم نه آنها!!! چه کنم! بیایم بگویم این همه کبکبه و دبدبه پول ندارد دنت بخرد؟! چه خوشخیالم من!! اینها که می روند بعدش یکهو احساس میکنم قند خونم افتاد... یعنی هرچی انرژی دارم میگذارم تا اینها را راهی کنم... تازه بعد از رفتنشان ریسه میماند و من و زنگهایشان! کله پزی که هیچ؛ کوفت پزی هم این اطراف نیست!!! بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 32 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 13:03

دچار روان پریشی شدم... اصلا نمیدونم ازین بهمن و اسفند جون سالم به در میبرم یا نه! اینقدری که بی پولی روی کارمون تاثیر داره هیچی دیگه نداره... یعنی اگر تعطیل بشه... سیل بیاد... زلزله بشه... برف و بوران باشه؛ میشه کار کرد اما امان از وقتی که پول نباشه...  حالا اینا ی طرف وقتی هم بهش میگم خریدت بی برنامه بوده بهش برمیخوره... میگم کار بی فکری کردی میگه میخوای فروش رو بخوابونیم؟! بعد امروز با خونسردی هرچه تمامتر میگه خب فوقش فروش خوابیده! میگی چیکار کنم! باید صبر کنی پول بیاد!! خب وقت خرید روغن گفتم آقا نخر!! روغنی که داری 2ماهه خیرات میکنی رو نخر... بجاش الان 50تومن داشت؛ چکاش رو پاس میکرد؛ پول مجیدم میداد... روغن هم به بهانه دنت میره... نه دنت به بهانه روغن... بعدم اینکه کلا غادت داره به این ستون و اون ستون کردن... خودش میگه فروش مهمه... بعد فروش اینجوری میتنبه! من الان چه تقصیری دارم از این همه ضد و نقیض شنیدن و دیدن خسته شدم خودش میگه مسیرا مهمه بعد کل روز جمعه رو خونه میمونه در صورتی که میتونه 2-3تا مسیر درست کنه... هم میخواد انبارش پر باشه؛ هم میخواد بدهی کذایی مجید رو بده؛ هم می بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 41 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 13:03

هر روز که میگذره به پاس وجود این شرکت عزیز و مدیر مدبرش! بیشتر به توانایی هام پی میبرم... من یک مدیر بحران عالی هستم... یعنی آخر آخر آخر مدیریت بحرانم... فقط ی مشکل دارم و اونم اینه که بعد از اینکه همه کارا صاف و صوف شد؛ دیگه بدنم یاری نمیکنه و بدجور کمبودهاش رو به رخم میکشه... از درون کم میارم... میتنبم... میریزم پایین... بدنم بدجور داره آلارم پیری میده... از این مدیریت ها اما دوست دارم... به قول رئیس همه چشمشون به دهن تو میمونه... و این تویی که حرف آخر رو میزنی...  چه لحظه باشکوهیه وقتی دستور میدی بزارین بالا... بزارین پایین... تماس میگیری... هماهنگ میکنی... و تصمیم میگیری... امروز روی ی شانسی که آووردیم بارمون درست نرسیده بود... ازین فرصت استفاده کردیم و به اندازه جیبمون خرید کردیم!! بیچاره خانم موسوی چه التماسی میکرد... حتی راننده!! اما من مجبور بودم بگم نه! چون موجودی حسابمون اندازه و قدرت منو تعیین میکرد... در واقع هم این مهم نیست که تو توی شرایط ایده آل و جیب پر پول بتونی خرید کنی و مشتریت رو راضی نگهداری و خیلی هم خوب جلوه کنی... مهم اینه که توی بی پولی هی ازین دست به اون بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 34 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 13:03

ما که خودمون آدم نیستیم بریم خرید! یعنی آدمش نیستیم... از بس هم این مدت فقط به فکر این بودم که چجوری دو قرون و دو زار رو رو هم کنم کلا یادم رفته خودمم آدمم... اما یهو روزگار قسمت کرد و دیشب از سر اجبار به ویترین گردی افتادیم و حصب اتفاق اونم ی مغازه ای که برای اولین بار میدیدمش و به نظر متفاوت بود... شاید به سختی از چیزی خوشم بیاد و از قضا از اکثر کالاها و لباسهاش خوشم آمد... از این همه هم دوباره از یکی دوتاش بیشتر تر خوشم امد... یجورایی ی ست باحال میشد... ی شلوار مشکی 90سانتی مشکی پاچه تنگ و ی کت کوتاه آستین سه ربع کرم با ی تک دگمه مشکی... تصور پوشیدنش هم قشنگ بود... حتما شبیه یک لیدی میشدم... اما لیدی خانم باید ورزش و پیاده رویش رو شروع کنه چون چربی قشنگای دور کمرش اولیه که دارن به دست میان و این یعنی بد... حالا تصور کن ی لیدی خوش اندام و اپی شده و این تیپ... اووووف چقدر لیدی... اما! نخریدم! یعنی اصلا به این فکر نکردم که بخوام این همه واسه خودم خرج کنم... که چی؟  لیدی بشی واسه کی؟ همچین خورده توی ذوقم که شاید عید نتونم برم مسافرت...  اما من میرم... به کسی اجازه نمیدم برای م بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 38 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 13:03

آمدم خونه... تنهاااااااااام... دوسش دارم... بارون میاد... دلم واسه ی غذای گرم خونگی دست پخت خودم تنگ شده بود...  جون میداد ماکارونی... وقت رو تلف نکردم... ماکاررررررونی... اما یهو دیدم رب نداریم! رب! نباشه که نمیشه ماکارونی!! حاضر نیستم ازش بگذرم... حالا که تصمیم گرفتم هیچی توی این هوای بارونی و تنها مثل ی نهار خونه پز اونم ماکارونی جون نمیده... بارون که باشه من خوبم... بارون یکی از چیزاییه که منو همیشه خوب میکنه... من و بارون همیشه با هم خاطره داریم... بارون... چی بهتر از اینکه زیر بارون پای پیاده بری خرید! اصلا مهم نیست... بارون رو باید فهمید... نه اینکه فقط خیس شد... بارون حرمت داره... خیلی خیلی دوسش دارم... بهانه ازین بهتر و حال ازین شنگولتر نبود... قدم زدم... خیس شدم... چه هوایی... عالیه... عااااااااالی... کاش اتاقم شیشه هاش از سقف بود تا روی زمین... مینشستم ی دل سیر بارون میدیدم... ماکارونی پختم... وای ماکارونی توی هوای بارونی اونم توی سکوت خونه و تنهایی... چه عاشقانه ای میشه... من و ماکارونی بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 40 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 13:03