نه این و نه آن

ساخت وبلاگ

درسته که احساس بی نیازی میکنم اما غمگینم...

بی نیازی با حسرت نداشتن میاد اما با شادی نمیاد... بی نیازی یعنی دیگه وقتی ادمارو میبینی حسرت اینو نخوری که کاش جای یکیشون بودی...

دیشب رفتیم پدیده...

خوب بود... 

حالم خیلی خوب بود...

هوا هم خوب بود...

وبالاخره اینکه خوب بود...

راجبه بحث زیبایی(حالا به ظاهر که من دارم) اما میدونم خیلی از من اکی تر هم وجود داره؛ صحبت کردیم... 

رئیسه میگه ادما به نداشته هاشون فکر میکنن... برای منم مثال زد که به ی زن و شوهر که نگاه میکنی میگی خوش بحالشون... ولی من دیگه به هیچ کس نمیگم خوشبحالش! آخه از همه مردا هرچی که باید بدونم و دیده باشم دیدم...

الان از نظرم هیچ مردی ایده ال نیست...

گاهی هم که دلتنگی میکنم واسه اینه که نیازهای روانی ادما ایجاب میکنه که ی دوست جنس مخالف داشته باشن...

اینقدر دور و برم ازین مردا هست که به هر بهانه ای بخوان ی تعریف و تمجیدی بچسبونن بهم که حالم به هم میخوره... اون حسی که باقی میمونه حس نیازیه که بواسطه داشتن ی رابطه طولانی میاد سراغت...

اونم بلدم چیکارش کنم...

کم کم که کسی نباشه بدنت به صورت سیستماتیک به تنهایی وقت خواب و الارم ندادن بعد از پری و قبل از پری عادت میکنه و بعد تو باورت نمیشه که دیگه حتی وقتی ی مرد بغلت هم بگیره هیچ حسی بهش نخواهی داشت...

به همین راحتی...

فقط باید ذهنت از بودن اونی که تا حالا همیشه بوده خالی بشه...

دیشب بازم تولد یکی بود... 

اون همه شلوغی و سر و صدا شاید ی روزی برای من خیلی قشنگ بود... شاد آرزوم بود که ی مرد اینجوری سورپرایزم کنه... شاید خیلی جنتلمنانه میدیدم که یکی واست اینجور کاری انجام بده... اما دیشب فقط براشون دست زدم و شعر خودندم... و هیچ حسی نسبت به اینکه الان چه احساسی میتونه اون وسط وجود داشته باشه نداشتم...

بی نیازی حسادت رو حذف میکنه اما غم رو نه...

غمگینم...

برای این همه بی حس و حالی و انگیزگی...

حتی دیگه کار برای هیجان و ارزش قبل رو نداره... رئیسه خودش میدونه من اگر همون آدم قبل بودم الان مسیراشو با چنگ و دندون و حرص خوردم هم که بود تمام کرده بودم...

اما من سه بار این کارو انجام دادم حتی توی سیستم هم اختصاصشون دادم؛ اما هیچ اتفاقی نیفتاد و هیچی تغییر نکرد... برای همین دیگه برای بار چهارم این کارو نمیکنم... 

درسته رئیسه داره بیشتر از قبل به کارش میرسه؛ و من بی سوال و جواب این روزا به کارم میرسم؛ اما دیگه اون ذوق انتظار عصرانه آمدم رئیسه و شنیدن و همراهیش نیست؛ حتی نوشتن این همه کار و خرده فرمایش برام جالب نیست... شنیدن حرفا و ایده های جدیدش هم... و جمله هایی که افعال اینده داره و بلندپروازانه اس...

همشون از نظرم ی نوار ضبط شده اس که تاریخ مصرف دلخوش کردن باهاشون گذشته... اگر مثل قبل بود؛ شاید ساعتها روی کار و تصمیمی که میگرفت نظر میدادم و همراهی میکردم و قصه میبافتم؛ اما الان فقط میگه من گوش میدم و انجام میدم... بدون اینکه منتظر باشم این کار ادامه داشته باشه و یا نتیجه ای بده...

اینقدر باهاش همراه نیستم که حتی این پنجشنبه نمیدونستم میاد یا نه؛ نه اینکه نپرسیدم؛ منتظرش هم نبودم...

این خیلی بده...

چون ی روزی که تنها شده بودم تنها دلخوشیم کارم بود و اینقدر غرق میشدم که خودمو فراموش میکردم... اما حالا نه این و نه آن!!!

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 53 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 1:17