بغل درمانی

ساخت وبلاگ

بی حوصلگی ادامه داره...

هنوز به میانه راهشم نرسیدم... احتمالا ی مدت دیگه طول خواهد کشید... این هفته گروه میره دریاچه... جای سرسبزی نیست اگه نه میرفتم... بیابونه... البته فلامینگو داره اما من که نمیخوام عکاسی کنم... عشق پرنده هم نیستم... فقط درخت و سبزه و گل...

دیروز رکورد خواب عصرم رو زدم... اما باز دلم نمیخواست بیدار بشم...

رئیسه رفته بود عروسی... هرچی پیام دادم جییییغ زدم و گریه کردم جواب نداد... بازم خوابیدم بغل دیوار... خواب بد دیدم... خیلی ترسیدم... به صور وحشتناکی احساس میکنم این قلبه قرار نیست زیاد یاری کنه...

از مرگ نمیترسم... چون دیگه از این که هست که بدتر نیست... اما تا حالا فکر میکردم توی خواب که بمیری بهترین و راحت ترین مرگه اما دیشب یهو ترسیدم... از اینکه بخوابی و خواب بد ببینی و دیگه نتونی بیدارشی و مجبور باشی همینجوری برای همیشه خواب بدت ادامه داشته باشه...

راستش دیشب باز بغلی شده بودم... دلم به عروس دیشبی حسودی کرد... مردا که احساس ندارن؛ فقط بغل میخوان برای سکس... بعدم که نیازشون برطرف شد انگار نه انگار؛ حتی دیگه مغزشون هم کار نمیکنه... اما خانما نه؛ ی نیاز عاطفی شدیدی به اون آرامش و گرما و عطر تن جنس مخالف دارن... برای همین هیچ وقت تمام نمیشه...

دلم بغل خواست... با همین حسرت خوابیدم و بعد خواب بد دیدم... دوباره آهن بدنم کم شده... هروقت اینجوری میشم میدونم واسه اینه وگرنه من اصلا از چیزی نمیترسم...

قرص آهن ندارم... حوصله بیرون رفتن و خرید هم ندارم...

راستی گفتم خرید یاد ی لباسه که دیشب تو اینترنت دیدم افتادم... خیلی قشنگ بود... نه... خیلی قشنگ نبود... قشنگ بود... حریر رنگی بود... احساس کردم اگر بود به تنم مینشست... خیلی دل دل کردم که بخرمش... اما بازم بیخیال شدم...

بچه ها شاید هفته بعد برن شیراز... حدیث اصرار داره بره... نمیدونم حالم اونقدرا خوب هست که برم یا نه... عرفان هم امتحان داشته باشه نمیشه بردش یا تنهاش گذاشت... از طرفی ریحان هم داره افسردگی میگیره از بس جایی نرفته... نمیدونم چیکار کنم...

فصل قشنگیه برای شیراز... 

اما دل چی...

نازی امیرحسین... دیشب عکس با قاصدک منو دیده بود ذوق مرگ شده بود! برام کامنت گذاشته بود دلم براتون تنگ شده!! عشق 20ساله من!! خیلی نازه...

اما البته پسرا از همون بدو تولد اصلا ناز نیستن...

همه نامردنگریه

بزرگ که میشن نامردتر میشن... بی ذوق های بی احساس... 

همینجوری هیچ حسی ندارن و اذیت میکنن؛ وای به روزی که بدونن ی دختری بهشون علاقه داره... اینقدر از دماغ فیل افتاده رفتار میکنن که انگار خیلی آرررره!

دلم خنک میشه دخترا پسرارو بدبخت میکنن و تیغ میزنن... از این زنایی که مردارو میچلونن و بعدم طلاق میگیرم خوشم میاد... آدم باید در برابر این جنس شرور مرد خودش شیطان باشه؛ چون مهربون که باشی فقط ازت سواستفاده میکنن...

دلم میخواد همشون رو بکشم...

میدونی چجوری خوبه زندگی کنی؟ هر روز بری با یکی آشنا بشی بعد هنوز که در مرحله دروغگویی و ابراز احساساته بکنیش تو دیوار که کونش تا ابد بسوزه...

بعد هم بری به ریشش بخندی و کیف کنی...

ی روزی الهام میخواست بره ی گروه تشکیل بده؛ اما حیف یارو مخش رو زد و عقد کردن؛ تازه کلی هم الان عاشقه! خاک بر سر بغل ندیدتگریه

نه! اینجوری نمیشه... باید برم برای خودم ی بغل جدید پیدا کنم... اصلا به هر قیمتی... واقعا نمیشه بدون بغل زندگی کرد... 

دلم ی بغل جا افتاده میخواد که بری توش مثل گنجشک قایم بشی و احساس امنینت کنی... صبر کن ببینم چیکار میتونم بکنم...

فکر کنم دیگه نباید صبر کنم یکی بیاد بهم پیشنهاد بده... باید خودم برم به کسی که میخوام پیشنهاد بدم...

وووی بغل...

فکرش هم لذتبخشه...

بالاخره اینکه دوای بی حوصلگی هام ی ادمه جدید و جنتلمن و جا افتاده اس... 

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 36 تاريخ : يکشنبه 17 ارديبهشت 1396 ساعت: 2:02