آخر سال

ساخت وبلاگ

حس بدی بود وقتی بعد از ی عالمه روز تلاش تنهایی و خب نتیجه مقبول؛ حتی 10 دقیقه هم سهم تو نشه که بهت خسته نباشید بگن...

دلم گرفت...

انتظار داشتم لااقل بعد از اینکه آخرین نفر هم رفت و من موندم و ی عالمه کار تنهایی؛ به اندازه ی خسته نباشید و تشکر خشک و خالی هم که شده صدام کنه و بشونه و برام وقت بزاره... حتی به اندازه بقیه کارمنداش...

منکه دیگه قید همه چی رو زدم... هیچی هم بررام مهم نیست... فرقی هم نمیکنه که کی چی میگه و چیکار میکنه اما واقعا از خدا میخوام ی روزی بفهمه چقدر بی معرفتی کرد...

اینقدر عادی شده براش سر من داد زدن و منو برای هرچی که هست و نیست مقصر کردن که دیگه اصلا رغایت ی ذره ادب رو هم نمیکنه؛ همینجوری بی موقع و بی تقصیر منو توبیخ میکنه و مقصر... 

هرچی بیشتر تلاش کردم و تنهاتر از عهده کارا برآمدم دیگران بیشتر نتیجه گرفتن!! ظاهرا این دست بی نمکم نمیخواد دست از سر من بردازه...

شایدم اگر بجای اینکه مامان باشم منم ی کارمند پر نقص بودم خب بهتر بود؛ مامان که باشی اتاق رو آب و جارو کردی و چیندی و اونم میاد و بدون اینکه بگه دستت درد نکنه و برای تک تک این کارا زحمت کشیدی و برنامه ریختی؛ صدات میزنه و کارایی که از قبل هم انجام نداده میزاره روی کارات و توقع داره در لحظه هم انجامش بدی و بزاری توی سینی و ببری بگیری جلوش...

خیلی متاسف شدم... کاش منم ی آدم معمولی بودم... لااقل اونوقت حقی داشتم که اعتراض کنم...

آره دیگه همون چیزی که راجبه امید میگه راجبه منم میگه؛ اگر کاری کردی پولشو گرفتی...

اگر منم ی زن بودم حتما اون به عنوان ی مرد بهم توجه میکرد... نه اینکه من به فکر باشم که چیزی از قلم نیفته نه توی کار شرکت نه واسه سفر...

مرد که باشی جذابیتی برای ی مرد نداری...

مهم نیست...

میخوام هیچ وقت هیچکس بهم توجه نکنه؛ مگه کیه!! نه اون نه هیچ کس دیگه...

مرد که باشم لااقل واسه خودم و توی بدبختیام خوبم... منت امثال ایشون رو هم قرار نیست بکشم...

حتی ظهر اگر یادش نیاوورده بودم نهار نمی گرفت بیاره! با اون داد و بیدادی که پشت تلفن میزد شانس آووردم باز خودشم نهار نخورده بود...

هی... اینه شانس من...

مثل ی آدم آهنی از صب نشستم پشت میز تا 10 شب؛ بازم دلش نکرد دو دقیقه زودتر کارمو راه بندازه که برم... بعدم با کمال اعتماد به نفس واسم ادا در میاره و خدافظی میکنه تا فردا عصر...

فکر میکنه من دلم بنده که تا فردا عصر کارش داشته باشم! نه... بره با کاراش و افکارش تنها باشه...

ولی خیلی بده که آدم اینقدر بی ادب باشه...

امسال برخلاف هر سال که بعد از اتمام کار کلی ذوق داشتم؛ هیچ احساسی به کار و پایان سالش نداشتم... هیچ حس خوبی از اینکه همه چیز خوب پیش رفت... و از رئیسه...

چقدر پارسال و همیشه متفاوت بود... همیشه بعد از اینکه بچه ها میرفتن و همه کارا انجام میشد؛ با ی عالمه خستگی مشترک با نگاه به هم میفهموندیم که از بودن هم راضی هستیم... الان حتی با ی حرف خشک و خالی هم حالیم نشد که از زحمتام تشکر کنه؛ تازه برگشته میگه حساب کتاب خودمون بعدا؛ انگار من فقط منتظر حساب و کتابم...

اصلا دلم نمیخواد باهاش برم مسافرت...

دوس ندارم توی ماشینش بشینم... احساس میکنم داره سرم منت میزاره... و خیلی داره لطف میکنه که منو همراش میبره... یجوریه... انگار فقط داره به حس و حالی که اونجا قراره داسته باشه فکر میکنه؛ از رفتارش میترسم... 

چقد مقوله پارتنر بیخوده؛ وقتی قرار نیست احساسی داشته باشی... حالا میفهمم چه حرف چرتیه که با هر کی حاضره باهات بیاد برو سفر مهم اینه که یکی باشه!! 

الان میفهمم چقدر مهمه احساسی وجود داشته باشه...

وگرنه تنهایی خیلی لذتش بیشتره...

باهاش صحبت کنم ی کار معمولی تر بهم بده؛ دیگه نمیخوام همه کاره باشم... حوصلم سر میره که اون نباشه و هیچکس نباشه و من باشم و من...

هی...

دلم گرفته...

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 29 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 4:26