شاید بی نوبت

ساخت وبلاگ

وقتی دیشب عزرائیل از توی بدنم رد شد؛ و تپش قلبم دردی رو به جسمم انداخت که میگفت بیچاره بهتره برای خودت ی فکری بکنی و موجب شد از ساعت 4تا 7صبح توی رختخواب دراز بکشم و به سقف خیره بشم و الان دارم از درد چشم و سر میترکم؛ به خودم گفتم کجای کارم؟

اگر مرده بودم کی میامد جمم کنه؟

کدوم یکی از همکارام بالای قبرم مینشستن و یادم میکردن؟

همین رئیسه اصلا یادش میامد منی هم بودم؟

اصلا میامد توی مراسمم شرکت کنه؟

مسلما نه...

بعد ی متن قشنگ عاطی دایی اینا فرستاده بود خوندم:

اصلا به اینجای اسفند که می رسی،
باید بزنی سر شانه خودت،
که این همه فکر و خیال و 
دوندگی را رها کن!
بیا برویم نفس بکشیم؛
بوی بهار می آید.

هرچند که هیچ کس هم نمی داند 
به این روزها که می رسیم، 
چرا کارها بیشتر می شود 
و استرس سرازیر.
ولی باید بزنی سر شانه خودت،
که هرسال که حرص خوردی چه شد و کجای دنیا را گرفتی.
بیا برویم کمی نفس بکشیم!

می دانی!
اصلا همه مزه بهار 
به روزهای قبل از آمدنش است.
به بویش،
به آفتابش که هنوز رمق ندارد.
خودش لطفی دارد و انتظار آمدنش لطفی دیگر.
آخ آخ که چقدر می شود از بهار نوشت..

این شنبه که بگذرد،
می زنم سر شانه ات و می گویم:
همه چیز را کنار بگذار؛
بیا برویم کمی نفس بکشیم؛
بوی بهار می آید!

راست میگه... من امسال نفس کشیدن بوی بهار رو هم فراموش کردم... و هر روز فرسوده تر میشم... بی دلیل... برای هیچی... برای هیچکس... 

چقدر بی منطق شدم...

حتی هنوز برای عیدم ی تصمیم درست نگرفتم و خودمو مشروط کردم به رئیسه... اونم که نه دلش بنده نه جواب منو میده نه نظر میده نه هیچ چیز دیگه... تازه بعدشم میاد میشینه میگه با این همه قرض و قوله خارج رفتن دیوونگی بود... اگر این حرف رو نزد هرچی خواستی بگو... 

تازه اگر نیاد شاکی بشه که وقتش رو گرفتم!!

دلم برای خودم سوخت...

برای این همه تنهایی و بی عرضگی... 

عزرائیله دیگه... یهو بی نوبت میاد سراغ آدم...

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 36 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 9:13