داستانه نوشتن

ساخت وبلاگ

واقعا چقدر خوبه که مینویسم... نمیدونم ریشه اش از کجا میاد اما حتما از یک احساس نیاز شروع شده... از اونجا که ی سری حرفا همیشه توی مغزم و روحم انباشت شده و هیچ محرمی برای هم صحبتی نبوده... دقیقا یادمه بزرگترین معضل کلاس سوم دبستانم؛ اضافه شدن درس انشا به درس هامون بود و برای من که ی شاگرد زرنگ بودم آووردن حرفام روی کاغذ و ازشون نمره نگرفتن ی درد بود... هرچند اون موقع ها و حتی الان زنگ انشا ی زنگ فان به حساب میاد اما برای ذهن بسته ی بچه 9ساله شاید انشا ی مرض بود...

اعتراف میکنم تا کلاس اول راهنمایی هیچ وقت انشام رو سر هیچ کلاسی نخوندم... تا تونستم پیچوندم و همیشه هم بودن عده ای که یا شیره مال بودن یا ننه بابای بیکاری داشتن که بجاشون انشا مینوشت و این ی موهبت بزرگ بود که بقیه رو از خوندن انشا نجات میداد...

اما دقیقا یادمه که اولین انشا که نوشتم راجبه تابستان خود را چگونه گذراندید بود که کلاس چهارم نوشتم و چند بار بلند بلند برای خودم خوندمش... حتی دقیقا یادمه که دور باغچه توی حیات راه میرفتم و تمرین میکردم تا صدای خودم برای خودم عادی بشه اما نمیشد...

همیشه لرزش صدام رو موقع حرف زدن میشنیدم و این منو بیشتر مجبور میکرد که سکوت کنم... عمیقا بچه ساکتی بودم و یادمه که بابا یا مامان که از سکوت من در مقابل ظلم دوستام یا دختردایی هام لجشون میگرفت(البته بزرگترین ظلم ی بچه میتونه خوردن شکلات و یا سهم شیرینی یکی دیگه باشه و یا حداکثر بجنسیش انداختن کار اشتباه گردن یکی دیگه) بهم میگفتن :بز!

هیچ وقت یادم نمیره که هیچ وقت نتونستم بز نباشم... یچیزی توی مغزم حرف میزد اما دهنم باز نمیشد... و آخرین باری هم که این حس رو داشتم دقیقا دو هفته پیش بود وقتی نتونستم از رئیسه عذرخواهی کنم و بجاش ساعتها گریه کردم... بز!!!

دقیقا اولین نوشته هام رو کلاس چهارم دبستان شروع کردم؛ و دقیقا هم یادمه که برای اولین بار ی دفترچه جلد چرمی رو دایی رضا بهم داده بود؛ خیلی قشنگ و خاص بود؛ ی جلد قرمز ی جلد صورتی واسمون آوورد و طبق معمول بهاره قشنگ تره رو برداشت اما بعدا به این نتیجه رسیدم که قرمزه خیلی جذاب تره که من دارم... البته ی ایراد خیلی بزرگ هم داشتم که بهش اعتراف میکنم و اون این بوده که چون عادت داشتم بهاره که کوچیکتره اول انتخاب کنه؛ همیشه واسم مرغ همسایه غاز شده...

ولی خب الان که فکر میکنم میبینم تقصیری هم نداشتم واقعا رفتارهای پدر و مادرها خیلی روی بچه ها تاثیر میزاره... حق انتخابی که بهاره داشت موجب شد که به عنوان اولین نفر از خانواده پدری من ی شهر دیگه به دانشگاه و من هم که بز!!!

اون دفترچه قرمز خاطرات من نبود بلکه درد و دل های من بود... مثل همه دفترچه های خاطرات دیگه ای که پر شد ولی متاسفانه از اونجایی که مادر من بازم در حد سنش معقول رفتار نکرد؛ بعد از ی مدتی مجبور شدم کلا دفترم رو پاره کنم و بریزم دور!! و در ادامه هم من امنیت نوشتاری نداشتم و بارها دفترم توسط مامان جان سرقت و مطالعه شد( عاشق این پرایوسی بالای زندگیمم)...

در ادامه و بعد از گند خوردن چندین باره در زندگیم و آخریش هم سر جریان محمد؛ کلا از نوشتن توی دفتر انصراف دادم اما بدون نوشتن نمیشد... اولین وبلاگ زندگیم جای تمام ناامنی های دفترم رو گرفت و دنیای مجازی... هرچند که همین دنیا هم دو بار غارت شد( یکبار توسط مهندس یکبار هم رئیس!) اما خب مستعار بودن هیچ سندیتی نداره...

حالا سالهاس که اینجا مینویسم... البته طبق معموله همه چیزایی که من بهشون دل میبندم و ی گندی توش میخوره؛ این وبلاگها هم بارها خراب شده و آرشیوش پاک شده و اسمش عوض شده؛ اما هنوزم برای مغز پر حرف و بز من ی معبر گریزه...

اینا همه رو گفتم که بگم امروز دوباره احساس نیاز به نوشتن کردم؛ یعنی حرف زدن با تنها محرم مغزم... خیلی خسته بودم... نمیخواستم بازم عصر برم شرکت... موندم و همه کارامو تمام کردم... پری داشت پدرمو در میاوورد... ضعف همه بدنمو گرفته بود... تاکسیم نبود و باید پیاده میامدم... 3.5 بود... بازم خبری از رئیسه نشد... به پیامم جواب نداد... دلم گرفت... زدم به راه... تمام راه منتظر تماسش بودم... اما...

تقریبا تا خونه خزیدم... وقتی رسیدم دست و پاهام میلرزید... داشتم میفتادم... فقط تونستم ظرف غذامو ببرم توی رختخواب و بخورم و دراز بکشم... شماره راننده که آمد طبق معمول به رضا و رئیس فرستادم ولی خب اینبار رئیسه جواب داد... یچیزی توی عمق دلم قل خورد و افتاد پایین... خسته تر از اون بودم که بهش فکر کنم... خوابیدم... اما وقتی با 11 تا تماس و 7 تا میس کال بیدار شدم تمام گوش و گردنم مثل سابق درد گرفته بود... سرم داشت منفجر میشد و دوس نداشتم با رئیسه حرف بزنم...

توجیهاش توی کتم نمیره... بیشتر رفع مسئولیته تا واقعیت... منم میدونم... خودشم میدونه... اما خب تقصیر اون نیست که کارمند جاییه که با دو ساعت جم میشه و من با 8 ساعتم نمیتونم کارمو جم کنم...

وقتی بچه ها رفتن؛ فکر کردم الان رئیسه فکر میکنه ی حقوق حسابداری هم بمن بده برام کافیه؛ برای همین عذاب وجدان داشتم... اما وقتی با خودم دودوتا چارتا کردم دیدم بیشتر از حقوق 3تا حسابدار دارم کار جم میکنم... هرکی هرچی میخواد فکر کنه... خودم پیش خودم راضی ام... 

اتفاقا همین دیروز بود داشتم به شروعم فکر میکردم... من و ادیب با هم شروع کردیم... اون تازه مدیر فروش ی قسمت کوچیک شده بود و من مسئول پیگیری و فروش اینجا... حالا اون کجا و من کجا... اینه تفاوت کار... اینه تفاوت انتخاب... قسم میخورم منم به اندازه اون زحمت کشیدم... اما من هنوزم ی حسابدارم اما اون الان بیشتر از نصف نماینده های ایران رو مدیریت میکنه... سالی چندبار میره فرانسه... چقدر مسافرت داخلی داره... چقدر جلسه و کلاس داره... 

دلم سوخت... خیلی... برای کوچکیه خودم و باز هم داستان تکراریه قصه من...

همه اینا موجب شد تا باز بنویسم... شاید مغزم یکم اروم بشه...

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 15 دی 1395 ساعت: 16:41