تمام شدم

ساخت وبلاگ

امروز اختتامیه نمایشگاه عکاسی بود... نمیخواستم برم؛ یعنی برنامه ای نداشتم... عصر بود؛ بعد از ی پرخوابی عجیب به اصرار حدیث و به دعوت بقیه مجاب شدم که برم...

البته خیلی هم بد نبود... یجورایی وقت آدم گذرونده میشه... 

رئیسه میگه جمعه ها همراشون جایی نرو؛ بمون خونه استراحت کن؛ اما خب تنهایی برای من بیشتر زجرآوره تا آرامش آور...

روزای جمعه خونه بیشتر شبیه قفسه... اگر هیچکس نبود باز شاید بهتر بود؛ اما خب وقتی تو هستی و اتاقت دیگه جایی برای ارامش نیست...

دوس نداشتم برگردم خونه؛ برای همین نقشه کشیدیم و با 5-6 نفر از اقایون رفتیم پیتزا... نمیدونم چرا هیچی برام اون لذتی رو که باید نداره...

از این زندگی خاکی خسته شدم... تنوع نداره... لذت نداره... حس وابستگی نداره... نقشم رو گم کردم... 

دوست داشتن قشنگه... من انگاری باید همیشه یکی رو دوست داشته باشم تا بتونم خودم باشم... وقتی قراره خودم رو به تنهاییم عادت بدم دیگه خودم نیستم... 

آدما وقتی یکی رو دوس دارن انگار برای همه لحظه های زندگیشون برنامه دارن... هرلحظه منتظر ی فرصتن تا با هم باشن تا لذت ببرن تا از حال هم باخبر باشن... وقتی به یکی فکر میکنی و به امیدش شب رو بخیر میکنی یا سلام اول صبحت رو بهش میگی ی حس زندگی راس راسی تری پیدا میکنی تا اینکه خودت به خودت باشی...

انگار هرچی بیشتر تحویلم میگیرن بیشتر از خودم فاصله میگیرم... اینا هیچ کدوم اونی نیستن که من میتونم دوسش داشته باشم...

امروز هیچی نتونست سرگرمم کنه... 

و جدیدنی هیچی نمیتونه حس خوبی بهم بده...

شاید همه حس های خوب دنیا تمام شده...

پس کاش منم تمام میشدم...

مشکل اینجاس که همه چی به ظاهر خوبه... اما در باطن خوب نیست...

کاش منم ی مخاطب خاص داشتم... که ذره به آینده امیدوارم میکرد... که بهم میگفت هنوز باید زندگی کنم...

چقدر بده که همه انتخاب های زندگیت تمام شده باشه... 

چه حس تمام شدن بدی...

خیلی بد...

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 32 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 1:17