مرگ

ساخت وبلاگ

من الان میمیرم...

اینقدر بدنم ضعف داره که احساس میکنم الان تمام میشم...

ی شب کامل بی خوبی کشیدم... ی روز کامل پیاده روی کردم... 24 ساعته هیچی نخوردم... و حالا پری آمدهگریه

دارم میمیرم...

نمیتونم حتی روی صندلی بشینم... اصلا حوصله ندارم که با کسی حرف بزنم یا صدای کسی رو بشنوم اینقدر ضعیف شدم... این ریسه هم دیروز رفته پای صندوق امروز پرحرف شده... منم اصلا گوش نمیدم چی میگه...

با اینکه کل بعد از ظهر رو تا شب خواب بودم اما اصلا نمیتونم تکون بخورم...

اصلا اردوی این دفعه خوب نبود... هم بی برنامه بود هم خسته کننده... حتی راه رو هم درست بلد نبودن... ی عالمه راه خاکی رو رفتیم در صورتی که میشد خیلی نزدیک تر بری...

نهار هم نخوردیم... ی ظرف آب درست هم همرامون نبود... دهنم خشک شده از دیروز... دچار کمبود ویتامین هم هستم... الان واقعا باید یکی بود منو میبرد سروم ویتامین میزدم...

خیلی دوس ندارم هرجا اینا میرن همراهشون باشم که بشم پایه ثابتشون... اصلنم تمایل نداشتم برم ریگ نوردی چون هم خیلی گرم بود هم خیلی دور... ریگ رو باید دم عصری بری هوا خنک که تا سرد شدن شن ها بمونی و بعدم غروب رو تماشا کنی... اما اینا اصلا اهل این چیزا نیستن فقط به زاویه تابش خورشید برای عکاسی دقت میکنن...

فکر کنم باید دوشنبه برم دوباره سنوگرافی... تیروئیدم بد داره اذیت میکنه... نمیدونم به کدوم مرحله رسیده... داشتم فکر میکردم اگر دیگه نتونم حرف بزنم اصلا روابطم دچار مشکل نمیشه... فقط کارم دیگه تمام میشه... ولی فکر نکنم خیلی تاثیری روی زندگیم داشته باشه... داشتم فکر میکردم برای ارتباطاتم از چه روش هایی میتونم استفاده کنم...

پریشب وقت رفتن آمدن پیام بدم ما داریم حرکت میکنیم... بعد پشیمون شدم... گفتم جایی که کسی منتظرت نیست چرا خودتو میچسبونی... بعدم که رسیدیم... همینطور... و بعد هم که شب گذشت و پیام نداد خیالم راحت شد که اشتباه نکردم... و فرداش... وقتی ظهر رسیدم فکرکردم بازم خیلی مهم نباشه که آمدم... 

خوبه که باز بچه خوبی شدم...

دو سه روزه مخم درگیره اینه که آدمای گذشته هرچی هم بد بودن بهتر از آدمای جدیدی هست که میخوان وارد زندگیت بشن... لااقلش اینه که زخمشون رو زدن... عادی شدن... تعریف شدن... و البته تو هم نیاز نداری خودت رو توی خیلی چیزا ثابت کنی...

نفهمن ولی خب نفهم بودن ی آدم تکراری بهتر از نفهم بودن ی ادم جدیده... 

برخلاف همه مردا که دوران پریود خانما ازشون دوری میکنن و محبتشون ته نشین میکنه؛ عظیم دقیقا برعکسه... من اینقدر حواسم بود که به هیچ عنوان نفهمه من چه حالی دارم اما به شدتی توی نخ من بود که از حرف زدن من میفهمید من الان متفاوتم! امکان نداشت بدون جگر یا یچیزی انرزی دار برگرده... هر روز صبح صبحانه میگرفت با نون تازه به زور میریخت به حق من... میدونست من کله پاچه دوس دارم هرچندوقت یکبار سورپرایزم نکنه... از حواس جمعی توی این موارد نمیشه چشم پوشی کرد... بجز اینکه هرماه ی آمپول نروبیون برام میگرفت به اجبار... هربار که میامد ی پلاستیک میزاشت روی میز من؛ میگفت داشتم رد میشدم رفتم پیش رضا گفته اینارو جدید آوورده؛ اندازه خواهرام نمیشده گرفتم امتحان کنی ببینی جنسش خوبه دوباره بیاره!

منکه میدونستم دروغ میگه و رفته خریده مخصوص همش هم دعواش میکردم اما بازم گوش نمیداد... هیچ روزی نبود بیاد و گل نخریده باشه... به بهانه اینکه روی میز کنفرانس جلوی من بدون گلدون نمونه! اینم دروغ میگفت ولی بازم تکرارش میکرد... عظیم خیلی رمانتیک بود... خیلی لطیف بود... ی مهربونی خرکی داشت به قول خودش... محبتاش هم خرکی بود... توی 6ماه 3کیلو چاق شدم... هرچند فقط همین 6 ماه بود اما خب نمیشه ندید گرفت... 

درسته از نظر احساسات بعدش خیلی غصه خوردم اما خب خصوصیات اخلاقی آدمارو که نمیشه تغییر داد...

ولی خب من دیگه برای اون آدم شناخته شده ام... اونم برای من تمام شده... نه جای ادعایی داره نه حرفی... نمیدونم اگر دوباره باشه بازم به همون شدت و حدت مهربونی داشته باشه یا نه؛ اما خب از ی ادم زبون نفهم جدید که بخوای تمام زندگیت رو براش بریزی روی دایره و تا آخرشم معلوم نشه چجوری بخواد راجع بهت فکر کنه خیلی فرق میکنه...

نمیدونم...

آدما خیلی بدن... همشون... تا وقتی براشون کاری انجام بدی میخوانت؛ اما به بعدش دیگه مهم نیستی... تحت هر شرایطی... 

بعد آدم احساس میکنه کاش اصلا احساسات نداشت که واسه کسی بزاره... یجوری که مثل ادم آهنی باشی... مثل پسرا... خوشبحالشون... از زندگیشون لذت میبرن... ماها خیلی بدبختیم... اینکه توی ماه صد مدل احساس مسخره و متفاوت رو به زور باید تحمل کنیم نه خودخواسته...

تازه بدتر اینکه ذاتتم مثل من خر باشه! اونوقته که به قول عظیم میشی 8تاخر!

هی...

دلم میگیره... و اینا بغض میشه میره توی گلوم و نخوده رو بزرگش میکنه... اونقدری که گاهی جلوی نفس کشیدنمو میگیره...

نمیدونم...

واقعا بعضی وقتا به ی بن بست روانی میرسم که فقط دلم میخواد ی راه نجات مثل مردن داشته باشم... 

مطمئنم مردن اونقدرا هم که میگن بد نیست...

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 18:32