حس های تکرار نشدنی

ساخت وبلاگ

چه شب عجیبی بود دیشب... چقدر یهویی و چقدر متفاوت...

همیشه فکر میکردم دیگه حس متفاوتی توی این دنیا نیست که من تجربه نکرده باشم و اصلا دیگه حس و حالی نیست که برام جدید باشه و بتونه منو سر ذوق بیاره...

اما دیشب دوتا حس جدید تجربه کردم... خیلی جدید... کاملا متفاوت...

شاید واسه خیلیا این چیزا معمولی و تکراری باشه یا اصلا بهش حسی نداشته باشن ولی برای من بیشتر از اینکه جدید باشن مهم بودن...

جالب بود...

حال و هوایی داشتم... مست و سبک گوشه خیابون بی دغدغه قدم زدم... هیچی توی سرم صدا نمیداد... نه به مقصد فکر میکردم و نه به اتفاقی که شاید بیفته یا نیفته...

یهو یادم آمد گوشیمو جا گذاشتم...

اما اصلا مهم نبود...

برای اولین بار بود که حس میکردم هیچ رازی بین من و ی آدم وجود نداره... همیشه از اینکه خیلیا گوشیشون رو راحت در اختیار شوهرشون میگذاشتن نگران بودم... و احساس میکردم همشون بالاخره یچیزی برای قایم کردن دارن... وگرنه اینقدر از برنامه های بلاک استفاده نمیکردن...

حتی الهه... عقد بود... اما با پسر عمه اش چت میکرد یواشکی... چون قبلا باهاش ی مدت نامزد بوده و خیلی دوسش داشته... و اون صاحب کار قبلیش... که براش خونه گرفته بوده...

یوکا هم همینجور... هزارتا برنامه بلاک داشت و فقط وقتی شرکت بود با خیال راحت گوشیش روی میز بود و در بقیه مواقع زندگیش از دست صادق امان نداشت...

خیلیا رو دیدم که به هر دلیلی باید مواظب گوشیشون باشن و یا خیلیا رو دیدم که بعد از ی مکالمه پاکش میکنن!!

حس خوبی نیست... من همیشه گوشیم برام مایه دردسر بوده... مخصوصا با اتفاقایی که مهدی رقم زد...

اما دیشب اصلا هیچ حس بدی که ندشتم هیچ؛ خیلی هم احساس راحتی کردم...

برام جالب بود... اگر تک به تک فایا ها و عکس هامو ببینه و بخونه هیچی از هیچ جاییش نه پاک شده نه بی خبره...

چه حس آزادی خوبی...

آزادی حتی میتونه همین باشه...

و بعد اون زیاده روی که نمیدونم چرا دلم لک زده بود براش... انگار به ی فراموشیه عمیق نیاز داشتم...

و بعد اون بیهوشیه ناخواسته... فقط یکم صندلیم رو خوابوندم و دستش رو گرفتم... دیگه یادم نمیاد... نزدیک یک ساعت تنهایی و بی صدا رانندگی کرده بود... حتی دستش رو از دستم درنیاوورده بود... 

خجالت کشیدم... اما دست خودم نبود... خیلی بد شده بودم که تمام مسیر تنهاش گذاشته بودم اما وقتی بیدار شدم ی حس تازه داشتم... قشنگ بود... ی ارامش عجیب... 

با اینکه این روزا دختر خوبی شدم و دیگه نق نمیزنم... و اینکه هر روز و هر روز نمیبنمش اما همه چی مثل قبل بود... حتی قشنگ تر...

هیچ وقت هیچکس تا حالا این حس رو بهم نداده بود... اوج اطمینان به حضور ی ادم...

و بعد ی کشف تازه کردم...

وقتی حالت خوبه؛ وقتی مستی؛ وقتی خوشی؛ وقتی یکی رو دوس داری؛ زمان خیلی زود میگذره... 

گذر زمان ربط عجیبی به حال دلت داره... 

و چقدر زمان نامرده...

باورم نمیشد این همه خواب بودم بدون ی تکون حتی! 

چه حال خوبی بود... هرچند پایانش فقط یه اتاق توی اباسادوری میخواست...

پس هنوز حس هایی هست که من توی دنیا با همه این سن و سال تجربه نکردم... ی حسای خوبی که بهم ی آرامش جالب میده... جس هایی که شاید حقم بوده اما نداشتم و اصلا نمیدونستم که وجود داره...

ممنونم باعث همه حس های خوب زندگیم...

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 45 تاريخ : جمعه 29 ارديبهشت 1396 ساعت: 2:21