از اون روزاس

ساخت وبلاگ

امروز از اون روزاس که دلم میخواد الان از این در میرفتم بیرون و یهو سر از اون باغ بوتانیکال در میاووردم...

دلم میخواست میرفتم و میرفتم و قدم میزدم و نفس میکشیدم...

نمیدونم چرا بی هوا دلم هوای تنهایی کرده...

کاش رئیسه بهم دو سه روز مرخصی میداد میرفتم یجایی با مخم تنهایی خلوت میکردم بلکه دهنش بسته میشد...

دیشب خیلی بد خوابیدم... یعنی از لحظه ای که بیهوش شدم تا خود صبح خواب دیدم... خواب مسخره و طولانی و بی در و پیکر... حالا با این همه خستگی توی خواب داشتم بچه داری هم میکردم... کلی هم عوا کردم... بعدشم داشتم قالی میشستم! که یادم نمیاد اصلا من این زودیا قالی شسته باشم...

بعدم با صدای زنگ ویزیتور از خواب بیدار شدم... احساس کردم خون توی قلبم گردش نداره... به شدتی طرف چپ بدنم درد گرفته بود که چند دقیقه ای دراز کشیدم تا نفسم برگشت...

امروز از این گروها که قبلا عضو بودم واسه دوره های بازاریابی و فروش پیام داده بود؛ اما فکرش رو که کردم دیدم هیچ علاقه ای ندارم دیگه راجبه این موضوع اطلاعات جدیدی داشته باشم... 

دلم رنگ میخواد...

دلم میخواد برم ی جایی که صبح تا بعد از ظهر با رنگ و کاغذ دیواری و چوب و دکور و گل و گلدون سر و کار داشته باشم...

از میز قهوه ایم خسته شدم... 

البته بد نیستا... یجورایی بهش عادت کردم اما خب عادت رو هم هر وقت ترک کنی هیچیت نمیشه...

الان دلم ماساژ میخوام...

دلم میخواد ی جای آروم بخوابم و یکی ماساژم بده... اَه... آرزوی ماساژ رو به گور بردم... هی میگم و هی نمیشه... یعنی توی این 7 میلیارد آدم یکی پیدا نمیشه به داد من برسه؟ 

چقدر آدما بی شعورن!

لجم گرررررررفته...

همش تقصیر اردیبهشته...

حالم خوب نیست

گریهگریهگریه

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 29 تاريخ : يکشنبه 17 ارديبهشت 1396 ساعت: 2:02