بهانه های تکراری

ساخت وبلاگ

دلم یچیز خوشمزه میخواد...

خیلی خوشمزه...

الان نشکافه نمیخوام... چایی و آبمیوه هم نه... دنت و بیسکوئیت هم نه... پفک و کشک هم نه...

یچیز خوشمزه... خیلی خوشمزه...

شایدم دلم بهانه داره و فکر میکنه یچیز خوشمزه بخوره خوب میشه...

شاید اگر الان یجای قشنگ بودم و نشسته بودم توی ی فضای باز و قشنگ و داشتم همون نسکافه رو میخوردم به نظرم خیلی هم خوشمزه بود...

دلم پیاده روی میخواد...

کاش آدما وقتی هوس ی کاری رو میکردن میتونستن انجامش بدن...

مثل الان...

یهو من میتونستم بزنم بیرون و برم پیاده روی... دلم پیاده روی میخوااااااااد...

مخم داره اذیتم میکنه...

قرصم رو ی در میون میخورم اما خوابام بازم شده بیهوشی... 

با اینکه عصرا میخوابم اما بازم سیر خواب نمیشم... باز شبا میخوابم اما بازم خوابم کای نیست...

بی انگیزگی بیداد میکنه...

دلم برای تیچر تنگ شده...

خل بود اما خوب بود...

چرت و پرت میگفت اما خب قابل درک بود...

دلم برای وودی هم تنگ شده... هرچند آب دهنش چندش بود اما دوسش داشتم... سگا از آدما بهترن... هرکار هم بکنن باز سگن... اما آدما بدن... 

از دست علیپور عصبانی ام...

داشت بهم کلی خوش میگذشت...

حق نداشت به خودش اجازه بده منو از این حال و هوام جدا کنه...

خوشبحال آدمای دیگه... نمیدونم چجوری شانس دارن... همین صوری خانم؛ بیشتر از یک ساله داره با این گروه میاد و میره... نمیدونم چرا هیچکس بهش گیر نداده... که بزنه توی حالش...

ای خدا چقدر من بدشانسم...

شاید زیادی درک میکنم...

وگرنه هیچی دلیل نمیشه که دیگران به خودشون اجازه بدن بهم ابراز علاقه کنن...

از دست رئیسه هم عصبانی ام...

همش تقصیر اونه...

اصلا به درک...

نمیخوام دیگه حواسش به من باشه... 

مگه چه مهم!

حالا چرا توی این هیری ویری جیلا این پیشنهاد احمقانه رو داد!

خدایا یعنی آدم اینقدر بدبخت میشه؟

نمیدونم چیکار کنم...

کاش اینقدر آدم حساسی نبودم...

کاش هیچی برام مهم نبود...

اما نمیدونم چرا از دوست شانس نیاووردم...

اینقدر اختلاف عقیده دارم با همه که بیا و ببین... جیلا هم که بجز قضیه دکتر ؛ بچه کوچیک هم داره... نجمه که کلا توی رویاهاشه... فاطی هم که فقط عاشق تیغ زدن پسرا؛ نه هیچ کدوم اهل پیاده روی؛ نه اهل گردش و تفریح... نه اهل زبان خوندن... نه اهل درس خوندن...

اون از زبانمون...

این از درسمون...

اون از کارمون...

اینم از تفریحمون...

هی...

اصلا نمیدونم چرا آدما اینقدر بدجنسن... اصلا معنیه محبت رو نمیفهمن...

چرررررراااااااااا نمیفهمن؟

خدایا این همه نفهم خلق کردی که چی؟ خودت خسته نشدی از این همه بی شعور؟

الان لجم گرفته...

از دست همه...

همه آدمااااااااااا...

ازشون متنفرم که وقتی میمیری همین آدما میان سر قبرت و میشینن اندر مزایا و مهربونیت مرثیه سرایی میکنن...

بابا من زنده ام...

تا زنده ام دریابین...

گریهگریهگریهگریه

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 42 تاريخ : يکشنبه 17 ارديبهشت 1396 ساعت: 2:02