معجزه بغل

ساخت وبلاگ

داره دنیام عوض مشیه... هرچند وابستگیم به بغل یچیزیه که تمام نمیشه... اما دارم سعی میکنم به خودم و رویاهام مسلط باشم...

دیشب باز رئیسه رو بغل گرفتم... یچیزی توی اون بغل هست که هیجا نیست و نبوده... ی کشش عجیب... ختی توی بدترین حال دعواهامون...

رئیسه وقتی هست خیلی خوبه... اینقدر خوبه که دیگه هیچی توی دنیا هم نباشه مهم نیست... اما وقتی نیست؛ خیلی نیست... اینقدری که همه دنیا هم باشن حس خوبی بهم نمیدن... 

وقتی نیست خیلی بی احساس و بی ذوق برخورد میکنه... اینقدر سرد که از حرف زدن باهاش پشیمون میشم... اما وقتی هست اینقدر کامله که هیچ جای احساس کمبودی نمیزاره...

دیروز پیشنهاد داد بریم بیرون... وقتی موقع پیشنهاد دادن چشماش بی رنگ و حاله و برق و ذوق نداره فکر میکنم از سر دلسوزی داره پیشنهاد میده... اما قبلنا اینقدر دوس داشت با هم بریم بیرون که احساس میکردم تا شنیدن پاسخ مثبت من روی صندلیش بند نیست...

هی...

گاهی دلم برای اون حال و هوا تنگ میشه...

دارم سعی میکنم دنیام رو از بودن رئیسه خالی کنم... همینجور که آهسته آهسته آمد... باید آهسته آهسته بره... 

امروز آقای اکبری حرف قشنگی زد... گفت وابستگی با دلبستگی فرق بزرگی داره... وابستگی از سر نیاز به وجود میاد اما دلبستگی اختیاری و از دل... وابستگی رو حذف کردن اسونه اما دلبستگی رو امکان نداره...

اما آدما ی جاهایی مجبورن دلبستگی هاشونم کمرنگ کنن...

نمیدونم چرا همش فکر میکنم رئیسه دیگه نیست...

واقعا دیشب از سر راستی گفتم که دوس دارم عشقو کسی باشم... من به شنیدن این کلمه ها از دهن هیچکس جز رئیسه عادت ندارم... و این عادت نه اون عادت به سیگار و تریاکه؛ اینجا دیگه دلت درگیره...

دیروز براش ی دفترچه خریدم... اما بهش ندادم... احساس کردم دادنش هیچ فایده ای نداره... یجورایی دیگه این کارا براش بی معنیه... هیچ حسی بهشون نداره... یا نمیخواد داشته باشه...

اما باز امروز رفتم نهار بخرم یادش کردم... میدونم کار بدیه اما نمیتونم... شاید اینقدری که این کارا براش بی معنیه براش ارزش نداشته باشه؛ اما من نمیتونم دست از این کارام بردارم...

دارم میشم مثل روزایی که عظیم رفته بود... وقتی روانی میشم دیگه برام مهم نیست داره چه اتفاقی میفته... فقط میخوام برم... هرجا که شد... با هر کسی که شد... به هر نحوی که شد... فقط میخوام خودم نباشم... و تا تفکراتم تنها نمونم... برای همین یهو نگاه میکنم میبینم ی دوره بزرگ از زندگیم رو هدر دادم...

اینم برام مهم نیست...

صبح که بیدار میشم هوس میکنم به یکی سلام و صبح بخیر بگم... بهش بگم که دارم میرم بیرون... ازش نظر بپرسم... اما...

بدترین حسی که میتونم تجربه کنم اینکه که احساس کنم مزاحم کسی هستم و یا دارن تحملم میکنن...

هر روز که برمیگردم و خاطره این سه سال رو مرور میکنم ذوق میکنم... بهترین و بی نقص ترین سالهای احساسیه زندگیم رو گذروندم... تا همیشه مدیونش خواهم بود... واقعا نمیشه انکار کرد...

دوستی آدم بزرگی همینه... خودت باید وقت رفتن کوله ببندی و بری...

 

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 31 تاريخ : يکشنبه 17 ارديبهشت 1396 ساعت: 2:02