دوره ترک عادت

ساخت وبلاگ

امشب باز حسابی بی حوصله ام...

ی وقتایی حسابی دلم برای خل بازیای مهدی تنگ میشه... و آرزو میکنم کاش آدم بود و برای همین خل بازیا هم که شده مونده بود... توی اینجور کارا خیلی خوب بود... توی بدترین شرتیط روانی هم که بودم به زور و اصرار میبردم بیرون یا حداقل ی کافی شاپ و بالاخره شب رو میگذروندیم...

اما خب اینقدر بدیاش زیادتر از نکات مثبتش بود و اینقدر مریض و روانی بود که خوشحالم نیست... فقط دلم گاهی پایه میخواد برای وقت گذرونی های این شکلی...

امروز اصلا بیرون نرفتم؛ با اینکه بچه دعوت کرده بودن تولد اصلا دلم نخواست برم؛ نمیدونم چرا! بعد هم نشستم خونه و دو ساعتی هم فیلم دیدم اما خب هنوز ساعت تازه شده 9.5...

نمایشگاه دایی هم نرفتم... حوصله نداشتم...

دوباره شبا رو بیکار شدم...

اما برخلاف همیشه که دوره ای بود و بازم برنامه هام به هم میریخت؛ این دفعه دیگه رئیسه قطعی گفته که نمیخواد شبا برم شرکت...

چه مهم...

اینکه ی جایی برای خودت پیدا کنی که کاری نداره... اصلا هرشب برو پیش بچه ها مغازه علیپور؛ کلی هم تحویل میگیرن کلی هم بگو بخند دارن... 

اما خب اینجوری نمیشه... باید بازم به خونه نشینی عادت کنم...

اصلا حوصله انجام هیچ کاری رو ندارم... شدیدا ته نشین شدم... به صورت عجیبی هرچی انرژی داشتم ازم گرفته شده... یعنی کلا امید به آیندم رو از دست دادم...

امروز روز کاری خوبی بود... از اون جهت که سرم توی کار خودم بود و هیچکس نبود روی مخم راه بره... کاش میشد یجای جدا و بی دردسر برای خودم داشته باشم...

ی مدت خیلی برام مهم بود که عمرم داره هدر میره اما الان اصلا برام مهم نیست... رسیدم به ی بی ثباتی در مورد اینده که هیچ ضمانتی بهم نمیده... 

خیلی دوس داشتم میتونستم روی کارم حساب کنم و برنامه ریزی کنم؛ یجوری ی تضمینی به بودن و ادامه داشتن... بعد مینشستم به کارایی که دوس دارم فکر میکردم... اما نمیشه...

کاری که اصلا معلوم نیست ادامه داشته باشه یا نه؛ و منی که اصلا دیگه جون ندارم... شاید خود رئیسه هم برام ی محرک بود که همیشه میخواستم حرف جدیدی براش داشته باشم اما خب الان دیگه نه... و اون شرکت... و آرامشم و همین امید به آمدن رئیسه و نشستن و وقت گذروندن... 

نمیدونم... شاید همه اینا... شایدم نه...

بالاخره الان دقیقا توی ی دوره تحول به سر میبرم... و دقیقا باز بی حوصله ام... از اینکه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته و اصلا هم روی خودم و زمانم و کارم تسلط ندارم... 

از اینکه همزمان به نبود کار و رئیسه فکر میکنم و از اینکه به نداشتن هیچ پس انداز و آینده ای فکر میکنم و اینکه هیچی برای دلخوشی ندارم...

بهانه چیز قشنگیه...

بهانه زندگی... بهانه به خودت رسیدن... بهانه بیرون رفتن... بهانه از خواب بیدار شدن... 

بعد وقتی بهانه هات رو از دست میدی آدم آهنی میشی...

نمیدونم کی قراره این مسخره بازیا تمام بشه؛ و من تا کی باید تاوان زنده بودن بدم... نمیدونم دنیای بعد از این دنیا چه شکلیه؛ اما مطمئنا به همین خسته کنندگیه...

الان اینقدر بی انگیزه شدم که حتی کانال بست سکند رو باز نمیکنم... دیگه حس خوبی به مسافرت رفتن ندارم؛ چون اولین چیزایی که به ذهنت میاد اینه که با کی و کدوم پول؟؟ تازه اگر پولشم باشه اولویت های دیگه ای براش هست... 

هیچ فکرشو نمیکردم اینقدر تغییر برام سخت باشه...

هرچند بالاخره اتفاق میفته اما خب تا گذر از این مرحله باید همه این بی حوصلگی هارو تحمل کرد...

گاهی فقط دلم برای لحظه هایی که خرج کردم و بی نتیجه گذشت میسوزه... چندبار آمدم و نشستم وبرنامه ریزی کردم که زبان بخونم اما دقیقا همون شبا هی و هی کار پیش آمد و رفتم شرکت و بالاخره همه چی کنسل شد؛ چندبار شروع کردم به فکر کردن به ی کار دیگه و برای پر کردن عصرام برنامه ریختم و رئیسه مخالفت کرد... چقدر هی به آموزش و کلاس رفتن فکر کردم که نشد که نشد...

حالا هم که دیگه نه وجودم مهمه توی شرکت نه اونقدری به حرفام و توصیه هام نیازه من موندم و ی عالمه بی حوصلگی... فقط دلم میخواد بخوابم... به شدت دلم میخواد بخوابم...

حتی دیگه منتظر پیامای رئیسه نمیشم... اینکه وقتی همه کارات رو کردی و چشات داره میره روی هم ی پیامم بدی واسه خالی نبودن عریضه؛ قشنگ تره که ندی... اینجوری لااقل آدم احساس نمیکنه مسخره شده... و به روند فراموشی ادامه میده... دیگه حتی وقتی میگه باهات تماس میگیرمم منتظرش نمیمونم... و البته اینکه فقط باید یادم بمونه حوصله شنیدن حرفامو پشت گوشی نداره و به ی گزارش دست نویس اکتفا کنم و تا میتونم زنگ هم نزنم مزاحم بشم...

 

حتی دیگه با جیلا هم دوس ندارم برم بیرون؛ و البته نجمه... چون اصلا دوس ندارم داشتان دکتر رو مرور کنم... الان فقط به رکود نیاز دارم... ی رکود طولانی...

باید ی چند روز هی بخوابم و بخوابم تا دوباره بیدار که شدم احساس کنم دوس دارم زندگی کنم... بعد دنبال ی فکر تازه بگردم و برم ی جایی که قرار نباشه بازم تکرار بشم...

و از همه مهم تر دیگه هیچ وقت به شب بخیر و صبح بخیر کسی عادت نکنم... هرچند دیدن همه ادمایی که روزانه هزاران بار پیام میدن و زنگ میزنن و حال همدیگه رو میپرسن حسودیم رو برمی انگیزه؛ اما خب دیگه از من گذشته...

باید بخوابم...

بهترین معبر گریز از این روزهاس...

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 11 ارديبهشت 1396 ساعت: 5:06