خسته ام که البته تکراری نیست

ساخت وبلاگ

نمیدونم چرا این روزا هرچی بیشتر میخوابم باز بیشتر خوابم میاد...

نمیدونم فصل بهار موجب این همه کسالت شده یا من اینقدر خسته ام که سیر از خواب نمیشم...

یعنی یجوری شدم که هر روز صبح از اینکه باید بلندشم بیام سر کار کسل میشم... میدونم که بی انگیزه شدم... البته خداروشکر کارم نیازی به انگیزه نداره... اینقدر خورده توی ذوقم و اینقدر کارا کردم که هیچکس ندیده و بازم طلبکارم شدن که الان فقط همینقدری که بیرونم نکنن کافیه!

وگرنه من کی ادمی بودم که این همه مسیر درست نکرده جلوم باشه و اعتنا نکنم... اصلا مگه کرمم میگذاشت که چند ساعت بشینم و بالاخره ی کاری واسه خودم پیدا نکنم... 

اماخب جایی که قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته بهتره تو هم خلاف جهت رودخونه اش شنا نکنی...

نه رئیسه از اینکه هی بهش گزارش خرابکاری بدی خوشش میاد؛ نه رضا تغییری میکنه و اتفاق خاصی میفته... امید و مرتضی هم که تا بتونن جدیدنی از کارشون میزنن و فاکتور برمیگردونن و دروغ میگن... ویزیتورها هم که فروششون کاملا پر واضح...

پس بهتره سکوت کنم...

چون این همه گفتم و جر اینکه بد شدم و سرم داد زدن هیچ اتفاقی نیفتاد... اگر از رضا انتقاد کنم که رئیسه میره باهاش دعوا میکنه و هیچ اتفاقی نمیفته... از امید که پسر خداس و مرتضی که دیگه دوست پسر خدا شده که واویلا... یادمه اولین باری که رئیسه سرم داد زد و صداش رو روم برد بالا وقتی بود که از امید انتقاد کردم و خواستم حالیش کنم چقدر داره توی کارش کم کاری میکنه...

هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره که داشتم با مدرک و سند استدلال میکردم که میشه جلوی یابو شدن امید رو گرفت... چنان با قهر و غضب برگشت بهم که من فقط بغض کردم...

بالاخره خودشون حتما حواسشون هست دیگه... وقتی برگه های اضافه کار یکی یکی داره پر میشه و گذاشته میشه روی میزشون...

از بازریاب هم که بد بگم یا میخواد اخراج کنه یا گیر میده که خودمون مقصریم و بازم قصه تکراری و بی سرانجام مسیرها و کنترل و مدیرفروش و رضا و نبودن خودش روی کار و انرژی منفی و آخرشم دپرس میشه و من باید سکوت کنم و برم...

بنابراین همون که خودمو از این بدتر نکنم خیلی عاقلانه تره...

بعد داشتم فکر میکردم پس چرا خرس های قطبی بهار بیدار میشن؟ چجوری تمام زمستون رو میخوابن اما فصل بهار بیدار میشن؟ بهار که خیلی برای خوابیدن فصل قشنگ تریه!!

وای تصور اینکه من ی خرس باشم؛ چه کیفی میداد... تمام زمستون رو میخوابیدم بعد تمام بهار رو هم میخوابیدم... بعد هروقت که حالم خوب بود بیدار میشدم ی قدم توی جنگل و سبزه میزدم... بعد دوباره میخوابیدم... 

اصلا کاش من کوالا بودم...

همیشه روی شاخه درخت خواب بودم...

غذا هم که همون برگ درخت بود...

وای چه زندگی لذت بخشی...

چقدر خسته ام...

دیگه حتی دلم نمیخواد برای خوب شدن اوضاعم تلاش کنم...

جای قرص های صورتی الان ی قرص ابی میخورم... خیلی به خوابم کمک نمیکنه اما آروم ترم میکنه... وقتی آرومم نخود هم آرومه... همه چی آرومه... 

فقط اگر این لیدر هم نیامده بود وسط اوضاع روانیم پی پی کنه فکر میکنم خیلی بهتر بود... 

وای چقدر بی خاصیت شدم...

خسته ام...

خیلی...

کاش میدونستم باید چیکار کنم تا خوب بشم...

دارم فکر میکنم تازه الان خوبم اینم... پری بیاد چی میشم؟ واااااااای... کاش پری هیچ وقت نمیامد...

خسته ام...

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 36 تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396 ساعت: 9:28