ی شنبه دیگه

ساخت وبلاگ

دوباره ی هفته دیگه شروع شد... 

شنبه...

اصلا حوصله رضارو ندارم... یجوری میگه هماهنگ کنین که انگار مسئول انباره و داره جبران کسر و اضافه رو میکنه... سیصد سالی ی بار مثل اصحاب کهف از خواب بیدار میشه انبار میشمره اونم با نق و نوق من؛ اونوقت رئیس شده واسه من...

از این همه بی در و پیکری و بی مدیرتی اینجا خسته شدم... 

فقط دوس داره رئیس بازی در بیاره اما نمیفهمه رئیس بودن فکر ریاست هم میخواد... نه ادعا!

ولش کن...

امروز اینقدر هوا خوبه و اینقدر دلم میخواست که نفس عمیق بکشم که رضا فقط تنهایی میتونه تمام روزم رو خراب کنه...

پس بهتره سعی کنم نادیده بگیرمش...

دقیقا داره اتفاقات سال قبل تکرار میشه... دقیقا وقتی که همه چی روی روال افتاده بود و تمام حرص و دق همه کارارو من خورده بودم یهو سر از جا برداشتن که ای وای مدیرفروشی که کاری نداره! مگه خانم شریفی داره چیکار میکنه!

منم که از خدا میخواستم گفتم آقا عطایش را به لقایش بخشیدم... اما همه اش رو با هم! نمیشه که تماس رو من بگیرم سفارش رو من بزارم پیگیری ها با من خروجی رو من جم کنم بعد فقط ی نفر اسمش باشه مدیرفروش!

اما رئیسه نزاشت... 

گفت تو به رضا کمک کن...کارای دفتری با تو هماهنگی و بدوبدو و پخش و ویزیتور با رضا!! 

بعد دیگه از اون روز رضا هیچ وقت هیچ گوشی رو جواب که نداد هیچ؛ کل سیستم و حساب های اکسلی هم که درست کرده بودم به فاک داد!! و 50میلیون چک و فاکتور تسویه نشده گذاشت روی دستمون که هنوز 30 میلیونش رو نتونستن بعد از یک سال بگیرن!!!

من همیشه فکر میکردم آدمایی عقلشون به چشمشونه که شعورشونم در همون حده اما متاسفانه دیدم نه! خیلیا هستن که عقلشون به چشمشونه و کلی از ظواهر بیشتر لذت میبرن تا واقعیت...

مثلا فروش 150تومنی پارسال خیلی چشم گیر تر از فروش 150 تومنیه امساله... و هنوز دارن مقایسه میکنن که این چه فروشیه که از پارسال فرقی نکرده!!! و من واقعا جوابی براشون ندارم!!

متاسفانه اینقدر این حرفام تکراری شده و اینقدر رئیس نسبت به این کارش بی تفاوت شده که ترجیح میدم کار رو واگذار کنه به رضا و خودش بیخیال بشه و منم برم... 

لااقل دیگه اینجا عمرم رو هدر نمیدم... 

رضا هم به آرزوش میرسه و هم منو بیرون میکنه هم رئیس میشه... 

والا...

چه میدونی...

شاید اکیپ اونا بهتر کار کردن...

واقعا دوس ندارم هر روز صبح بیام اینجا و با قیافه رئیس مابانه رضا مواجه بشم... یجوری که انگار خشت خشت اینجارو با عرق جبین به دست آوورده... در صورتی که نمیدونه اینجا فقط ی رویای طولانی رئیسه اس و اونم توی رویاش بوده وگرنه مثل اون یکی داداشه اصلا روحشم از اینجا خبر نداشت...

ما همه فقط ی رویاییم...

ی رویای محقق شده که دنباله ای نداره...

و حالا رئیسه از خواب بیدار شده... و به آرزوش رسیده... و دیگه دلش رو زده... و دوسش نداره... حالا باز داره به ی رویای دیگه فکر میکنه... 

اسفند 92که من آمدم سر کار؛ رئیسه گفت که تایم لایفش اینه که آخر 95 از شرکت مس خدافظی کنه؛ اینقدر جدی این حرفو زد و وانمود کرد که دوس داره و باید توی اون دفتر اروم بشینه و مدیریت کنه که آرزوهای منم همرنگ بودنش شد...

اما بعد از اینکه اون دفتر آروم تبدیل شد به ی گوشه ته دنیا که دک و پز ی دفتر مدیریتی رو داشت و بعد آدماش انگار کوکشون کردی که از ی ساعتی مواظب باشن که کار ما تمام بشه؛ و آرامش رو ازم گرفتن و حتی ی بالکن هم نداشت که یک دقیقه طول روز آدمارو نگاه کنم و با درخت صنوبرش حرف بزنم؛ همه چی تمام شد... 

بعد شروع کرد به کارش مثل ی انرژی منفی نگاه کردن... بعد دیگه من و هیچ کدوم از حرفامون دیگه جزو رویاهاش نبودیم... و کمرنگ شدیم...

و حالا اوضاع از پارسال هم بدتر شده... اینقدر اینجا بی در و پیکر شده که فقط رضا داره برای ریاست میجنگه... و من خیلی خسته ام... خسته از این همه انرژی و شبانه روزهایی که برای کارم گذاشتم... 

چقدر فریاد زدم... چقدر حرص خوردم... چقدر خستگی تحمل کردم... چقدر مسئولیت به عهده گرفتم... چقدر بالا و پایین تحمل کردم و چقدر تنهایی همه نبودن های بقیه رو به دوش کشیدم... 

اما تنها دلگرمیم همون قهوه ای بود که رئیسه برام درست میکرد و لبخند رضایتی که از گزارشام داشت...

نه! اغراق نکنم؛ رئیسه ی سال ی تومن ی سالم گوشیم رو برای تشکر از زحمتام بهم داد... وااااای که چقدر برام مهم بود... برای همینه که با همه بالا و پایین و اذیت ها ی گوشیه هنوز دوسش دارم... چون مناسبتش با همه چی فرق داشت... خیلی مهم بود که رئیسه خودش بدون اینکه بهم بگه و ازم بپرسه ی همچین کاری کرده بود... اونشب انگار دنیا رو بهم داده بودن که کارم به نظرش آمده بود...

هی...

خاطرات قشنگ پشت روزای خاکتری اینجا از ذهن میگذره و محو میشه اما هنوز یادآوریش برام قشنگه...

حتی اون گل رز زرد رنگی که سال اول عید با اون 50تومنی بهم داد... باورم نمیشد... یهو بی هوا ی رز از کشوش آوورد بیرون و داد دستم... هنوز دارمش... و عکسش رو و حسش رو و لذتش رو...

و اولین پنجشنبه ای که موند و اولین نهاری که با هم خوردیم... جوجه کباب رستوران بغلی... چقدر با هم حرف زدیم... و برای اولین بار خسته و گریخته از عادتامون گفتیم...

اینا برام مهم بود... چون داشت برام وقتش رو میگذاشت... 

هیچی مهم تر از این نیست که برای یکی وقت بزاری... نه اینکه هروقت بیکار بودی و وقت داشتی یادش کنی... اینه تفاوت دوست داشتن و نداشتن... 

وقتی تو چیز باارزشی رو برای یکی میگذاری مهمه؛ نه اینکه فقط وقتی که ته مونده و بیکاری و واسه خالی نبودن عریضه...

اشکال نداره... 

واقعا ازش ناراحت نیستم...

یعنی ناراحت بودم اما دیگه نیستم...

هیچ وقت نمیشه آدمارو تغییر داد... الانم همینه... اما خب؛ منم خودمو سرگرم میکنم؛ شاید با ادما شاید با ی فیلم شاید با ی بازی شاید با ی مهمونی شاید حتی ی گردشی که خیلی هم ازش انرژی مثبت نگیرم... اما وقتم رو پر میکنه...

آدما بدن... اما نمیشه باهاشون زندگی نکرد... نمیشه توی غار تنهاییت محبوس موند چون یکی دوست نداره... نمیشه همیشه از آدما انتظار داشت که همون باشن که همیشه بودن...

بالاخره اینکه امروز شنبه اس و من و یک هفته کاری دیگه... 

تا کی؟ نمیدونم... تا روزی که روزیم اینجا باشه... 

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 23 تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396 ساعت: 9:28