حیف ازین عمر که بیهوده گذشت

ساخت وبلاگ

از تمام اتفاقات اخیر فقط یک نتیجه گرفتم و اونم اینه که رئیسه اصلا دلش بند شرکت و پیشرفتش نیست؛ فقط میخواد وایسه و مقاومت کنه و همینی که هست رو همینجوری بدون افول نگهداره که اسمش باشه توی کار و سرمایه گذاریش شکست نخورده...

فقط اونقدری که به ظاره کار اقتصادی بکنه و این همه آفتابه لگنی که دور خودش چینده ی کاربرد ظاهری براش داشته باشه... و به قول خودش لاگجری برخورد کنه که یکی آمد بتونه باد بندازه به غبغب و بگه آره اینه دم و دستگاه من و بعدم خودش هروقت عشقش کشید بیاد بشینه روی گنجش و مثل قارون با نداشته هاش حکومت کنه...

فقط دلخوشی... فقط...

اقتصاد مقتصاد تعطیل... 

یعنی اگر تا سال 3000 هم من داد بزنم اونی کاری رو میکنه که دلش میخواد... 

تازه اینم متوجه شدم که خیلی از کارایی هم که کرده به اجبار و اصرار من بوده وگرنه دیشب همچین چشاش برق زد از گفتن اینکه من الهه و موسوی رو دیگه نمیخوام که معلوم بود مدتهاس منتظره شنیدنه این حرفه...

یعنی عین رضا برخورد میکنه در مقابل حرفا و تصمیم های من ولی با کمی پوشش و حریم اما در انتها همونه که باید...

هرچی بیشتر وقت میزارم بیشتر به این نتیجه میرسم رئیسه فقط ی پاچه خوار میخواد که کاراش رو انجام بده و همیشه در مدح و ثناش بسرایه و همیشه از خوبیه شرایط بگه و هرچی هم اون گند زد بازم از نظرش شیک باشه و هیچ وقتم نه عیبی رو برملا کنه نه نظری بده که بخواد چیزی تغییر کنه...

و متاسفانه من اون پاچه خوار چیزلیس نیستم... چون اگر بودم الان مثل امید اونقدر قابل اعتماد و صنم شده بودم که وحی خدا رو هم وتو میکردم... 

هرچی میکشم از سر زبون خودمه... از دلسوزی های به قول رئیس مادرانه... آره شرکت مادر نمیخواد... شرکت چیزمال میخواد!!! 

من اگر پیشونی داشتم که الان اینجا نبودم؛ وسط بیایون خدا با ی مشت احمق زبون نفهم که تمام ایده های مدیریتی جهان رو زیر سوال میبرن و به حرف رضا میرسن که فقط باید چون به فلانشون باشه تا کار کنن... حیووووون صفت باشون برخورد بشه... و وقتی در انتها به این نتیجه میرسن چه بهتر که همینجوری هم ادامه بدن...

اینا چه میفهمن مدیریت مشارکتی یعنی چی! اینا چه میفهمن آمار و ارقام یعنی چی! اینا فقط سود ظاهری رو درک میکنن... اونم فقط ظاهری... اصلا مگر میفهمن هزینه یعنی چی؟! هزینه پنهان چیه! هزینه فرصت چیه! 

نه اینا مثل همون مجید نشستن روی گنجشون و از جیب میزارن و خرج میکنن و فکر میکنن شاخ اقتصادی شدن!!

وای که چقدر برای خودم متاسفم که مهمونی خونه داداشم رو برای ی همچین آدمایی کنسل میکنم... استراحت شبم رو برای این کارا میزارم... مخمو میترکونم برای فهموندن چیزایی که الان توی دنیا ی بچه هم میفهمه و اینا هنوز نمیفهمن...

چقدر دلم میخواد رئیسه بمونه و مگسان دور شیرینی و خدا گشایشی کنه و من از اینجا برم... برم توی ی دخمه بی سرو صدا بشم ی کارمند لال که اصلا نیازی نیست کسی صداش رو بشنوه... بعد اونجوری لااقل ارامش پیدا میکنم و قرار نیست از رئیسش گرفته تا پادوی شرکت رو مادری کنم... اونجوری دست کم من میمونم و ایده ها و افکاری که شاید از داشتنشون خوشحال باشم...

شاید بشینم و افکارم رو نقاشی کنم... و اونوقت بتونم افکارم رو که ی روزی نتونستم توی مغز ی عده فرو کنم بفروشم... مطمئنم افکارم خریدنی ترن تا شنیدنی...

متاسفم... با همه وجود برای خودم متاسفم که قسمت این شده که اینجا باشم...

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 58 تاريخ : چهارشنبه 10 آذر 1395 ساعت: 3:29