نیاز شدید به ی تحول دارم

ساخت وبلاگ

دیگه خستگیامو درک نمیکنه...

اصلا حرف زدن باهاش هیچ فایده ای نداره...

شاید چون دیگه هم عقیده و هم هدف نیستیم...

من هنوز دارم دست و پا میزنم که زحمتای این همه مدتم به باد نره و به ثمر برسه و اون داره به چیز دیگه فکر میکنه و شایدم به هیچی فکر نمیکنه...

حرفام تکراریه و به قول خودش کاملا حق با منه اما متاسفانه این وسط فقط حق با منه و هیچ اتفاق دیگع ای نمیفته...

اینقدر غرق این کار شدیم و از خودمون فاصله گرفتیم که الانا با هم بودنمون هم مثل قبل قشنگ نیست...

منکه اینقدر خسته و کسلم که به سختی حاضرم حرف جدیدی بزنم و همچنان روی همون حرفای تکراری گذشته تاکید میکنم... و همچنان هیچ اتفاقی نمیفته!!

بازم امشب از اینکه چکش پاس میشه خوشحال شد... میدونستم که باورش نمیشه و میدونم که اگر به عهده خودش بود الان عروسشون کرده بود!

هرچند چندبار هم خیلی عصبانی شد و گفت که چرا پول رو به حساب خودت میریزی اما من بهش گوش ندادم چون راه دیگه ای نداشتم... حالا به هرچی هم میخواد فکر کنه هم مهم نیست منکه خودم میدونم یک ریال هم حلال و حروم نمیکنم... 

میدونم که آخرش من میمونم و کاری نکرده و چک های مونده و حساب های تسویه نشده... اونکه نیست... در لحظه هم یهو ی تصمیم میگیره که بره ی کاری بکنه و بعدم میمونه با پول دادنش! 

پس بهتره عصبانی بشه اما بعدا گیر نیفتم مثل خر توی گل... والا... کسی که دلش نسوخته...

داشتم فکر میکردم ما اگه فقط دوست بودیم خیلی دوستای خوبی بودیم... خیلی مکمل هم بودیم... و من خیلی میتونستم شیطونی کنم چون رئیسه خیلی ظرفیت پذیرشش زیاده... گاهی از همراهیاش شدیدا انرژی میگیرم... برای همین همه سفرایی که رفتیم به نوعی بهترین بودن و یک از یکی خاطره انگیز تر...

شاید باید بحث کار رو تمام کنیم... هرچند تمام ارتباطمون از کاره اما خب اونجوری اگر سالی به ماهی هم بود خیلی قشنگ و پر انرژی میشد... اونجوری حتما هفته ای ی شب دوشب بیرون یا لااقل تا این اطراف و کرمان میرفتیم... یا دور دور یا حتی واسه آخر هفته ها... میشدیم ی پارتنر واقعی... شاید اصلا اونجوری بالاخره میرفتیم ی جایی هم برای خودمو پیدا میکردیم... ی چهاردیواری که توش آرامش داشته باشیم...

اما الان داریم از هم دورتر و دورتر میشیم... نه اینکه جسممون... فکرمون و روحم من از اون و کارش...

به تحول اساسی نیاز دارم...

خیلی بزرگ...

ازون یهویی ها که به قول عظیم بخوره توی گیج گاهت و نفهمی از کجا خوردی و تا بیای خودتو جمع کنی راه برگشتی نداشته باشی و نونش افتاده باشه توی دامنت...

شاید واقعا باید مقوله ای مثل دکتر رو جدی تر بگیرم... 

موقعیت خیلی خوبیه برای ی تحول عظیم... 

و دور شدن از این همه تکرار...

و اجبار به یک شروع...

نازی! الان یهو یادم آمد جیلا به موهای کوتاهم چه عکس العملی نشون داد! خندم گرفت! نگو واسه چی اونجوری کرد... خداییش هیچ وقت جیلارو اینجوری توی بحر خودم ندیده بودم... عاشقشم... شاید بالاخره عاشق دکتر هم شدم!!

ولی اعتراف میکنم رئیسه رو خیلی دوس دارم... با همه اتفاقای بدی که توی کار برام میفته...

ولی خب...

کاش میشد هنوز به تحول امید داشت...

کاش...

 

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 29 تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396 ساعت: 9:28