ی شب رویایی بعد از مدت ها

ساخت وبلاگ

وااااااااای چقدر امشب خوب بود...

یعنی این رئیسه وقتی خوبه دیگه خوبیش حد نداره وقتی هم بی تفاوته واویلا!! اصولا سر وسط نداره... یا عالی یا جا خالی!

حالا امشب ازون شبای عالیش بود...

خودشم به تنوع نیاز داشت... منم که همیشه تنوع دووووووووس...

زدیم به جاده... نه خیلی دور اما خوب... به بهانه کار اما خب؛ وقتی خوبیم حوصله کار هم نیست و کار میره تو دیوار...

رفتیم پدیده... دور دور هم کردیم... بستنی هم خوردیم... وای غروب هم دیدیم... غروووووووب... خیلی وقت بود غروب ندیده بودیم... فقط جای آب شنگولو خالی بود...

هوا خیلی خوب بود... شلوغتر از همیشه بود... شریفی هم که مثل همیشه اکتیوووو... منم که دیگه فقط برم اینجور جاها دنبل و دینبل باشه کافیه...

و قلیووووون... اووووف...

قلیون بود ها... 

تلافی چند ماه اخبر رو درآووردم... خودمو ترکوندم... الان یعنی نصف خون بدنم دوده! سبک بال...

و بهترین قسمت قضیه حرف زدیم... خیلی... 

خیلی وقت بود اینقدر از خودمون و کار به این سبک حرف نزده بودیم... 

رفتن یجور... برگشت عالی تر...

چه حس خوبیه تکرار خاطرات...

خدا میدونه از این سه سال زندگیم چقدر راضی ام... با همه خستگیاش خوشحالم که رئیسه جای خالیه همه چی رو برام پر کرد...

بهم یاد داد وابستگی راس راسی یعنی چی...

دوسش دارم... بودنش رو دوس دارم و به نبودنش فکر نمیکنم... 

قرارمون هم همین بود... 

اینکه باشیم تا میشه و وقتی وقت رفتن شد مثل ادم بزرگا بریم...

مثل دوتا خط متقاطع... 

و من این مقطع رو خیلی دوس دارم...

آرزوی همراهی و هم صحبتی و محبت و گردش و تفریح و خنده و شیطنت و خاطره خوب رو دیگه ندارم... همه این سه سال پر بود از بهترینا... 

نمیدونم این سه سال چقدر دیگه بیشتر بشه اما تا هرجا باشه دوسش دارم... 

یکی از بهترین شبای این چند ماه اخیر بود... 

بی دغدغه...

و حرفای مشترک...

چقدر حالم خوب میشه وقتی رئیسه خوبه... خوب که میگم یعنی عالی...

یهو دلم هوس گرجستان کرد... کاش باید میرفتیم هتل... مست و پاتیل... قهقهه زنان... بی تعادل... و خسته از ی عالمه بپر بپر... و بغل...

وای که بهشت همونجا بود...

از دکتر هم گفتم... 

اونم نظرش اینه کیس مناسبیه اما شرایط من اصلا مناسب نیست... گاهی وقتا چون وقت ی اتفاق نیست آدم باید خیلی چیزارو ندیده بگیره...

اما حرف زدن راجبش خوب بود... یجورایی از دو دلی درآمدم... 

نه...

الان نه...

حالا باید بازم فکر کنم... اما نه دیگه به دکتر... به چیزای بهتر... به ی راه چند ساله تا آزادی...

تازه قرار شد خانمش رو بزاره شرکت منو همراش ببره خارج... باورکن... خودش گفت... البته اعتراف میکنم من در موضع قدرت بودم!!

امیدوارم خوشبخت بشه... خیلی زود...

هرچند دلم خیلی براش تنگ میشه و برای بغلش و مهربونیاش اما خب خوشحالیه اون مهرمترین چیزیه که الان اروزدارم همینجور که توی این مدت همیشه خوشحالیه من مهمترین چیز بوده برای اون...

خاطره ی شب فوق العاده رو میبوسم و توی خاطرات قهوه خونه ام پنهان میکنم...

و با لبخند به این شب رویایی شب بخیر میگم و در رویای بغل آروم غرق میشم...

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 31 تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396 ساعت: 9:28