یعنی تا این حد

ساخت وبلاگ

به این نتیجه رسیدم که من ی آدم آرامش بر هم زنم!!

کلا فقط خدا منو آفریده که زندگیه آرامش مادرم رو به هم بزنم... زندگیه پدرم رو بر هم بریزم... بین دوستی های خواهرم را به هم بزنم... روان عاشقانه پسردایی ام را برهم بریزم... خواب های شبانه زن دایی ام را از حضورم در زندگی فرزندش به هم بریزم... اعتقادات خانوادگی ام را به هم بریزم... زندگی جوان بی گناهی را به هم بریزم... آرامش زن بیوه ای را از ربودن فرزندش به هم بریزم... تمام اقوام و طایفه را برای نداشته هایم آشفته کنم و بینشان را بر هم بریزم... روابط کاری دیگران را از خفقان و گند بر هم بریزم... آرامش همکلاسی ام را از بودنم بر هم بریزم... و در انتها بیایم توی شرکتی که رئیسش داشت با خیال راحت و همان سبک سنتی فروش کارش را میکرد و میخورد و میریخت و میپاشید و میرفت مسافرت و کلی هم راضی بود از اوضاعش و به نظرش سودآور بود؛ و بروم روی مخش و بخوام ترفند های مدیریتی را اجرا کنم و بشوم برای خودم بیل گیتسی و بزنم تمام رویاهای رئسم را هم بر هم بریزم...

چه آدم آشفته کن و روان پریش کنی ام من...

چه آدم بی خاصیت و نادان صفتی ام...

چه بیشعور از آرزوهای بلند بالای مدیریتی ام...

چه احمق از خودراضی زبان نفهمی ام که به هر دری میرانندم من باز می آیم و خودم را چسب میکنم و ادعای کمالم میشود...

خداییش چه آدم بدرد نخوری هستم...

اما عجب قدرتی دارم!!

آخر آدم هم اینقدر خر و زبون نفهم؟؟ میشود؟؟

خدا لعنت کند من را که اینجوری آرامش مردم را برهم میزنم...

بگو آخه نفهم مردم داشتند زندگیشان را میکردند میرفتند میامدند کلی ریخت و پاش میکردند مسافرت داخل و خارجشان به جا بود؛شبها میامدن مینشستن کلی از سکوت و تنهایی لذت میبردن؛ فرش و پتو داشتن و قلیان و بساط داشتند؛ یک خانه مجردی باحال با کتری و قوری و اجاق یک نفره... مینشستن تا شب و صبح به در و دیوار خیره میشدند و رویا میبفتند و خود را در صدر جدول بورس میدیدند و رویای اولین بودن... دور هم فاکتوری میزدند و سودشان را دودوتا چهارتایی میکردند و جیب همه شان هم همیشه پر بود... نه بانک داشتند نه صندوق نه دردسر سیستم بود نه ابزار و تجهیزان... نه نیروی انسانی نه دنگ و فنگ مقرران... آخر سر هم سروسط قضیه را میگرفتند موتور و ماشین و بز و مرغ جابجا میکردند و از خجالت حقوق هم در می آمدند... یک رو سر خوشیشان میرفتند پخش یک هفته استراحت میکردند و تجدید قوا... این سر شهر را به آن طرفش میدوختند و آب و برقش که بماند گاز و بنزین چه معنی داشت... آمدی تز مدیریتی دادی که گند بزنی به رویاهاشون که چی؟؟

خیلی پستی...

نتونم بین...

حسود...

نون مردم آجر کن...

حالا دیگه برو آدم شونگران 

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : یعنی تا این حد, نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 33 تاريخ : چهارشنبه 10 آذر 1395 ساعت: 3:29