همین الان

ساخت وبلاگ

دلم خواست برم... همین الان... 

دیگه خسته شدم...

نه اینکه این روزا بد باشه؛ نه خیلی خوبه... این روزا هوا عالیه... عالی... ازون هواها که دلت میخواد ساعت ها وایسی و نفس بکشی... پول بچه ها هم جور شده... مجید هم در حد دهن بستن و نفس کشیدن یچیزی براش جور شده... از طرف طبیعت هم فعلا در موضع قدرت هستیم... واسه دنت هم فعلا تا بعد عید منتظر چک ها و واریزی ها میمونیم... اما اینقدر این مدت تعطیلات کمه و من خسته شدم که از اینکه به 1 2 3 4 فکر میکنم دلم میگیره... تازه رئیسه هم نیست... تنها با ی مشت دیوونه و سر سال و بدون برنامه و بدون رئیس... 

رئیسه نه آخر سالی دستی به بال من و شرکت گرفت نه اول سال هست؛ بعدم که میره سر کار... برای همین فکر بهش خستگیم رو بیشتر میکنه... 

دیشب بازم مثل همیشه با تلاش فراوانی که بازم مثل همیشه تر؛ به چشم هیچکس نمیاد؛ جلسه سالیانمون به خوبی گذشت... اما خب بازم من بودم و من...

رئیسه کلا نیست... نه خودش نه روحش... نمیدونم کجاست و چیکار داره میکنه اما رفتارش و ذوقش اینقدر مصنوعیه که باور نمیکنم اصلا برای رفتن برنامه ای داشته باشه و یا ذره ای به بودن من اهمیتی بده... 

ی فاصله عمیق با اونچه که قبلا بوده احساس میکنم... و برای همین میترسم... میترسم که این رفتن اون چیزی نباشه که من انتظار داشتم... 

ظاهرا میگه که داره برای رفتن برنامه ریزی میکنه و میخواد روزا و شبای خوبی داشته باشه اما انگار به چیز دیگه فکر میکنه... درکش نمیکنم... برام غریب شده... یجورایی ناشناخته... انگار خودش نیست...

به هر حال اینه که خسته ترم میکنه... فکر میکنم اگر تنها قرار بود برم یجایی که فقط ریلکس کنم؛ شاید استرس و فکرم کمتر بود که به بودن رئیسه با این نوع رفتار فکر کنم... اصلا مطمئن نیستم که قراره بهمون خوش بگذره... برخلاف پارسال که از با هم بودن توی اوج لذت بودیم... شایدم یجایی بیخال هم بشیم و هر کسی تنهایی بره و واسه خودش قدم بزنه؛ اصلا دلم نمیخواد این چند روزم به دعوا و اعصاب خوردی بگذره... نمیخوام بعد از یک سال خسته کننده دوباره خسته تر و تنهاتر برگردم سر کارم...

نمیدونم چجوری این حس بد رو از خودم دور کنم و به خودم تلقین کنم که رئیسه همون آدم قبلیه... 

آخه نیست...

اون آدم قبلی نیست...

هیچکدوم از رفتارهاش... فکراش... و برخورداش...

دوس ندارم به کاراش فکر کنم... اصلا دوس ندارم به هیچی فکر کنم... فقط میترسم خسته برم و خسته تر برگردم...

پارسال خسته بودم... اما اینقدر حواسش بهم بود و بهم قوت قلب میداد و حواسش بهم بود که ی خیال راحتی داشتم... اما الان این احساس رو ندارم... مثل ی پارتنر که بخواد تنها نباشه... فقط ی پارتنر...

خیلی مسخره اس...

دوس ندارم اسباب بازی باشم...

ترجیه میدم تنها باشم تا اینکه احساس کنم وجودم و بود و نبودم فرقی واسه کسی نداره... 

دارم ازین فکرا قرو قاطی میشم... 

واسه همین دلم میخواد برم... همین الان...

از اینکه نا دیده گرفته بشم احساس خوبی ندارم... از اینکه دهنمو ببندم و سرمو بندازم پایین و همه کار بکنم آخر بارم بهم بگه ی مشت آدم نشسته و شسته بدم میاد... از اینکه بگه ی مشت ادم ناراضی دورم رو گرفته بدم میاد... از اینکه رضا آقا بالاسری بکنه و آخرشم حق با اون باشه بدم میاد...

این همه زحمت بکشی و آخرشم با بقیه مساوی بشی و باشی ی آدم اعصاب خورد کن که به راحتی ازت دوری بشه... که چی؟

تازه برگردی بگی با این اوضاع قروقاطی وقت پیگیری مپفا رو نداشتی  و برگرده بگه کدوم اوضاع!! 

دلم میگیره...

از اینکه کارام دیده نمیشه و حتی اگر ی کار انجام نشده که اونم پیگیری کردی و جواب نگرفتی و تقصیری نداشتی مونده باشه بازم انگار هیچ کار نکردی...

دلم میخواد برم... 

همین الان...

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 18:03