سکوت

ساخت وبلاگ

تمام یکی دو ماه گذشته رو با خستگی خیلی زیادی به امید ورق زدن تقویم و پیدا کردن دو سه روز تعطیلی گذروندم و حالا دقیقا وسط این دو سه روز تعطیلی تنها گوشه خونه به اتفاق های گذشته فکر میکنم...

علارغم تمام تلاشم وبه عهده گرفتن مسئولیت رفع و رجوع کردن بی پولی ها و جلو و عقب افتادن چک ها و تماس جواب دادن های بی تقصیر و فکر به چانه زنی و زبان بازی و ازین ستون به اون ستون کردن ها؛ بازم رئیسه ازم راضی نیست و تمام هفته گذشته رو باهام دعوا کرد...

شنبه که تازه از هرمز آمده بودم سرمست بودم... اما وقتی نه اینکه نیامد و نگفت که بیام بعد از سه روز پیشش ناراحت شدم؛ اما وقتی فرداش گفت که خیلی روز بدی داشته بازم بیخیال شدم؛ دوباره فردا شبش همین شد و دوباره بحث و شب بعد و روز بعد و باز و باز...

یکمش رو پای خستگی و بی خوابیش گذاشتم اما منم تقصیری ندارم؛ که رئیس اون رفته مرخصی, بخدا منم وقتی رئیسم میره مرخصی و هر روزم مثل این چند روزه اونه ولی کسی به دادم نمیرسه؛ باز لااقل اون رئیسش که از مسافرت میاد 1000 ساعت براش جبران میکنه! اضافه کار و تشویقی میگیره؛ بعدم ی هفته میره مرخصی؛ ولی من نه... چه تنهایی جور سه نفر رو کشیدم؛ چه از شبانه روز 6ساعت خونه بودم؛ چه دو شیفت و سه شیفت کار کردم؛ بازم فرقی برام نداشت که هیچ؛ روز به روز رئیسه بیشتر ناراضی شد...

واقعا دوس داشتم این دو سه روز رو برم ی استراحت دیگه بکنم چون واقعا این روزای آخر سال خسته کننده شده؛ با توجه به آزادی مشروطی که دیگه به آخر رسیده بهترین موقعیت بود؛ علاوه بر اینکه خودش گفته بود تو همیشه شرایط رو فراهم کن اگر شد که چه بهتر... منم همین کارو کردم اما به خاطر تاخیر 15 دقیقه ای در جواب گویی به تلفنم تمام سه سال آنلاین بودنم به کثافت کشیده شد... البته بماند بی عرضگی و بی برنامگی های رضا که بی تاثیر در گند زدن به برنامه ها و زحمت های من نیست و هنوزم ادعاش میشه که خیلی حالیشه...

بعدم وقتی دیدم داره برای چهارشنبه شب برنامه میریزه در صورتی که داره میبینه من بدون نهار تا ساعت 4 عصر موندم شرکت و جونم داره در میاد از خستگی و البته بچه ها که با 16 تا فاکتور رفته بودن پخش؛ مخالفت کردم که شب جلسه باشه و مثل همیشه که شوخی میکردم میخوام برم ددر دودور که اونم بپرسه کجا میخوای بری با کی بری و منم شوخی رو ادامه میدادم؛ چنان برگشت و با غضب و منت گفت: من وقت ندارم کلی کار دارم" که دنیا روی سرم خراب شد...

ی دردی از توی قفسه سینم آمد تا گلوم و بغض شد و چکش شد تو مغزم و آوار شد روی روحم و همه خستگی آخر سالم رو دو برابر کرد...

داشت منت چیو سر من میگذاشت؟ مگه من گفته بودم بریم؟ اصلا مگه من به اون گفته بودم بریم؟ خیلی راحت میتونستم ظهر کارم رو تموم کنم و با عرفان دو تایی بریم تا همین اصفهان و برگردیم ؛ اما مونده بودم و ی عالمه کار عقب افتاده رو انجام داده بودیم...

من اصلا روی صحبتم برای رفتن با اون نبود؛ حتی بارها بهش اصرار کردم که بخاطر من خستگی راه و مسیر رو به جون نخره... حالا چطور شده بود که فکر میکرد من دارم به رفتن اصرار میکنم؟!!

باورم نمیشد اینقدر تحقیر شده باشم...

حساس کردم داره کم کم حرمتم پیشش میشکنه و به داد زدن سرم عادت میکنه... داره به بودنم و دم دست بودنم عادت میکنه... دارم میشم یکی مثل رضا که چوب بی عرضگیش رو میخوره؛ اما من دارم همه جونم رو برای کارش میزارم در صورتی که میتونستم مثل همه آدما ساعت کاری مشخصی داشته باشم و هیچکس هم مجبورم نکنه هر زمان و موقعی وقتم رو برای کارم بزارم حتی روزای تعطیل و مرخصی و استراحت...

خیلی غصه خوردم...

این حق من نبود...

دوست ندارم دم دستی باشم...

دوست ندارم دیگه سرم داد بزنه...

دوس ندارم وقتی بی منطق میشه به من گیر بده...

تا امروز هرچی که گفتم برای خودش بوده و بعدش هم به حرفام رسیده... هیچ وقت نخواستم کم کاری کنم چون همیشه میگه شرکت مثل ی بچه اس که باید دستش رو گرفت و میدونه هیچکس مثل من از جونش برای کارش مایه نمیزاره... 

هرچند شب و روز وحشتناکی بود و با آرامبخش گذشت اما ترجیه میدم بازم سکوت کنم... من باید احترام خودمو حفظ کنم... رفتار آدما توی حال خوب و بد خیلی مهمه... اینکه فقط وقتی خوبی خوب رفتار کنی مهم نیست... اما از اونجایی که من نمیتونم رفتار کسی رو تغییر بدم ترجیه میدم خودم مواظب حریم خودم باشم... سکوت میکنم تا حالش خوب بشه... هرچند دیگه مهم نیست که حالش هم خوب باشه و مهربون بشه...

دیشب بدون اینکه بهش بگم با بچه ها هماهنگ کردم و رفتم شرکت... فاکتورارو زدم و خروجی رو بستم و بانک ها رو چک کردم و حقوق یکی دو نفری رو هم ریختم و آهنگی گذاشتم و تنهایی مشروب خوردم و به خودم فکر کردم و 12 بود آمدم خونه...

من بدون دیگران هم میتونم زندگی کنم... همه میتونن بدون همدیگه زندگی کنن؛ اما وقتی انتخاب میکنی که یکی باشه واسه اینه که با اون از همه دنیا راحت تری اما این دلیل نمیشه که بخوای ی چیزایی که برات ارزشه فراموش کنی...

حاله خوبی بود... مسته مست... گیجه گیج... تنها... آهنگ گذاشتم... رقصیدم... خندیدم... و بعد ی خواب عمیق... با اون قرصه آوردوز کرده بودم... اصلا دلم بغل نخواست... حتی بهانه اش رو هم نگرفت... تنهایی گاهی هم خیلی لذت بخشه...

ی روز تعطیلم گذشت...

بقیه اش هم میگذره...

مهم اینه که من هنوزم برام مهمه که بودنم برای کسی ارزش داشته باشه نه اینکه قابل تحمل یا ترحم به نظر بیام... هرچند حوصله آدمای جدید رو ندارم وگر نه هستن آدمایی که بدشون نمیاد من جوابشون رو بدم...

خیلی مهمه کیو به خودت و زندگیت راه بدی... و مهم تر اینه که حرمت خودت رو حفظ کنی... اینجور جاها سکوت خیلی هم بد نیست...

به احترام خودم سکوت میکنم... 

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 32 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 9:13