بغضم گرفته

ساخت وبلاگ

رئیس نامردترین بی معرفت ترین بی احساس ترین بی ذوق ترین بی نمیدونم دیگه چی! بی همه و ایناترین آدم دنیاسگریه

اعصابم از دستش خورده... بی انصاف...

انگار همه آدمای دنیا آدمن اما من نه...

بمن چه که باید دوجا کار کنی؛ منکه نباید تاوان بدم... نمیتونی جمش کن؛ اما از من نخواه 10نفر باشم و هرکس نیست من باشم!!

بعد از همه این حرفا و ی روز وحشتناک شازده به خودش اجازه میده سر من داد بزنه...

هر کار میکنم به چشمش نمیاد... نمیگم شاهکار کردم اما هیچکار که نکردم دو قرون حساب و کتاب کردم که امروز چکش پاس شد... 

اونکه براش فرق نمیکنه چکش پاس بشه یا نشه... اصلا براش مهم نیست که چقدر اعتبار داره؛ اصلا چه مهم که اعتبار داشته باشه یا نه... حالا این همه سال زندگی کرده اعتبار نداشته چطور شده؟!!

امروز بعد از صد سال میخواستم برم آرایشگاه؛ بعدشم برم بانک؛ بعد از هزار سال تصمیم گرفتم ی کاری بکنم بالاخره مثل آدم؛ راحت زنگ میزنه میگه عصر بریم مسیر بعد به راحتی گند میزنه توی برنامه های منکه حالش خوب نیست و خسته اس!! انگار من آدم نیستم و خسته نمیشم؛ برنامه ندارم؛ زنده نیستم...

بخدا شدم ی بیشعور بدردنخور و بی معرفت فقط بخاطر کارم اونوقت نوبت همه که میرسه ملاحظه و مرخصی و فشار کاری و ی دقیقه بیشتر واینستن خسته میشن و حال کمر اونو و بچه اینو و ننه اون یکی و ماشین آقای فلان و زندگی همه رو یادش میمونه؛ اونوقت من بدبخت فقط زنگ میزنم ازش سوال بپرسم یا ی چیزی یادآوری کنم اونم تازه با بگو بخند و شوخی؛ اونوقت سرم داد میزنه...

خر باری چیکارش به این حرفا! باید سرشو بندازه پایین و عر عر هم نکنه... همینو میخواد... نه اینکه مسئولیت همه کاراش رو بزاره و فقط ی زنگ بزنه آخر وقت و فقط ی گزارش بگیره و تمام...

منم باید مثل رضا باشم که هرکارم که وظیفمه اینقدر انجام ندم که اگرم ی بار تخم دو زرده گذاشتم به چشم بیاد؛ نه اینکه تا ساعت 5 عصر تشنه و گشنه بمونم کاراشو بکنم و هنوز ازم توقع داشته باشه برم تاریخ کالاهاشم نگاه کنم...

اینقدر ازین توقع جدیدش خورد تو روانم که بعد از روزها که حالم خوب بود گریم گرفت... مگه کیه که به خودش اجازه میده منو مثل گاو ببینه و ازم هر توقعی بکنه... من بدبخت دیگه باید چیکار کنم؟ خیلی زحمت میکشن دوتایی برادرا که ی انبار سال تا سال میشمرن و تازه اینقدرم کارشون به چشمشون میاد... به درک که نشمرن... به درک که همه کارشون به هم بریزه... منم مثل بقیه ی وظیفه مشخص دارم و ی ساعت کاری...

اعطاش رو به لقاش میبخشم... حقوق ی آدم معمولی بهم بده؛ منم مثل همه میام و میرم اگرم نخواست بیرونم کنه؛ نه اینکه فک کنه خیلی داره لطف میکنه؛ و حق داره مثل گوسفند با من رفتار کنه...

انصاف هم چیز خوبیه؛ کاری که میلاد با 500تومن میگرد رو رضا نصفش رو هم انجام نمیده؛ اونوقت دست میزنه به کمر ادعاش هم میشه که بعد از صد روز انبار شمرده... 

اونوقت من بدبخت اولین نفر برو آخرین نفر بیا هنوز باید جواب پس بدم و حرف هم بشنوم!! خوبه کلید انبار رو همین امروز گذاشته روی میز من؛ بعدم حقوقش رو یکی دیگه بگیره من برم تاریخ نگاه کنم؟ 

منم میشم مثل خودش بی انصاف... ببینم نصف کارایی هم که باید بکنم نکنم میاد میگه چرا؟ 

منم صبر میکنم تا بهم بگن؛ چرا باید خودم بدوم برم واسه خودم زحمت درست کنم... 

نمیدونم والا توی پیشونی ما چی نوشته بودن... دختره هنوز از راه نیامده دو ماه قرارداد بسته و وعده وعید هم گرفته؛ واسه کاری که من خاک بر سر دو ماه روزگار اضافه وایسادم انجام دادم و از فرت خستگی تا صبح خواب دیدم... 

امید امیری هم که سوگولی باید راننده باشه و خرابکاری کنه و عزیز باشه ؛ مرتضی هم که بیچاره از همون اول گفته کمرش درد میکنه؛ حق هم داره بالاخره بازی رفتن خیلی مهم تر از کار شرکته... ویزیتورها هم که اگر بهشون بگی چرا کار نمیکنی ناراحت میشن قهر میکنن میرن پس باید فعلا براشون هزینه کرد... رضا هم که کلا شرکت واسه اونه دیگه نمیشه توقعی داشت... جز من خاک بر سر بی کس و کار کی میمونه که هم محتاجه هم خر حمال هم بی کار هم بدبخت هم تو سری خور... 

نه زندگی دارم که وقت و وعده حالیم باشه نه شوهر و خانواده که یادم کنن نه پول که هر روز بخوام برم اینور و اونور؛ دیگه چی میمونه جز وظیفه هام؟؟؟!!

هی خدا... تو اگر بودی حتما خیلی چیزا فرق میکرد...

نصف کارایی که میکنم رو اصلا درک نمیکنن... یعنی نباشمم خیلی فرقی براشون نمیکنه... اینقدرا بلدن خودشون انجام بدن... پرستیژ چیه؟ کلاس کار چیه؟ موقعیت اجتماعی چیه؟ روابط چیه؟ 

سرت رو بنداز پایین و مثل گاو توی مرتعی که داری بچر... سر که بالا کنی میزنن توی سرت...

خیلی نامرده... خیلی...

یجوری رفتار میکنه انگار من هیچکار نمیکنم... و از بیکاری دارم به این و اون گیر میدم... 

واسه اینه که همه ی کار روتین دارن و سر ساعت میرن و میان و محصول کارشونم یا فاکتوره یا حساب و کتابه یا پول... اما من چی؟ هیچی... نشستم صب تا شب دارم نق میزنم به رئیس...

خاک بر سر من بدبخت...

آدم بره ی جای بی نام و نشون کار کنه مثل ی کارمند عادی بهتره تا اینکه اینجوری خودشو جر بده آخرشم برگردن بگن چرا نرفتی تاریخ کالاهارو نگاه کنی... میدونم اینم حرف خودش نیست... میدونم اینم از سخنرانی های رئیسای اطرافشه... خانوادگی منو گاو گیر آووردن...

آره دیگه وقتی میشینن دودوتا چهارتا میکنن؛ هیچ جوری جور در نمیاد طرف  تومن حقوق بگیره با بیمه اونوقت کالای انبارشون ضایع بشه!! 

خدا لعنت کنه منو که اینقدر خودمو توی دست و پای اینا انداختم که همشون فکر مینن دارن بهم لطف میکنن, در صورتی که با نصف همین کارم میتونستم ی جای دیگه با حقوق و مزایا و اضافه کار کار کنم و اینقدر منت سرم نباشه و اینقدرم مثا اسب عصاری کار ازم نکشن و آخرشم هر وقت حالشون خوب نبود سرم داد بزنن...

تقصر خودم بیشعورمه که به حرف رئیس گوش دادم و نرفتم دنبال ی کار دیگه بگردم... وقتی حالش خوبه میشینه سخنرانی میکنه که آره بیا با هزینه شرکت برو کار یاد بگیر برو حسابرسی یاد بگیر بیا همینجا کار کن... وقتی هم که بی پول میشه انگار من مقصر تمام گندهایی هستم که دو تا برادر این همه سال زدن!!

خیلی ناراحتم... خیلی... نمیبخشمش... نامرد بیمعرفت...

حالمو بد کرد... چند روز بود حالم خوب بود داشتم واسه خودم با همه سگ بودن روزگار و گاز گرفتناش با کری و خری زندگی میکردم؛ ولی خیلی سخته یکی که اینقدر واسش میزاری اینجوری حالتو بگیره...

این همه کار و میزاره و میره و بعدم یهو میاد ی توقعایی میکنه که آدم جز سکوت و اخترام گذاشتن به شعور خودش هیچ حرفی واسه گفتن نداره...

خیلی حالم بده... بدجور اعصابم خورده...

دلم مخیواد گوشیمو خاموش کنم و دیگه جواب هیچکسی رو ندم... نه به خودش احتیاج دارم نه به کارش... بره هر کسی رو هم که لیاقت داره بزاره کاراشو بکنه... کسی که اینقدر مدعیه حتما مثل من توی بازار کارش ریختن... من خاک بر سرم میرم ی غلطی میکنم بالاخره

بفرما قهوه تلخ!...
ما را در سایت بفرما قهوه تلخ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4abieasemaniic بازدید : 37 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 13:03